ایستاده از راست عزت الله گلمحمدی-سیاوش قادری
نشسته از راست موسوی-نصوحی

ما زمانی با شهیدان بوده ایم   برسریک سفره مهمان بوده ایم
   حال آنان  تا  ثریا  رفته اند     تا سرای عرش بالا رفته اند🌷
درمنطقه جنوب یک روز به آقای  شیروانی گفتم حیف که توپخانه دوربرد دراختیارنداریم گفت چطورگفتم عصر که روی دکل بودم توپخانه ۱۳۰دشمن که شلیک میکرد حتی لوله توپهایش که بالا و پایین میشدند رامیشد دید!
فردا صبح اول وقت به من و شهید بزرگوار اکبر مولایی -که هر دو سر و وضع ژولیده تراز هم داشتیم ماموریت داد که برویم سراغ آتشبار ۱۳۰ ارتش که در همان منطقه مستقر بود و از آنها درخواست آتش کنیم... لنکروز راسوارشده و به محل آتشبا رفتیم.ازبدو ورود با چه نظم و انضباط و شوکت و جلالی روبرو شدیم!القصه بعدازدقایقی هماهنگی اذن دخول صادرشد...با اسکورت به سنگر فرماندهی راهنمایی شدیم-سنگری که هیچ شباهتی با سنگرهای ما نداشت! ازطوری ورودی و نظم ونظافت سنگرگرفته تا ساکنین انکارد کرده اش!!!-
 وقتی مادو تا جغله خواسته مان را که گویا خیلی از خودمان بزرگتر بود مطرح کردیم چشمتان روز بد نبیند! فرمانده آتشبار با بهت و حیرت فقط به مانگاه میکرد آنهم نگاه عاقل اندرسفیه...
او ازسر مروت خیلی تفقد کرد و از توپخانه و اهمیتش برایمان توضیح داد که راستش برایمان تازگی داشت و آموزنده بود او تاکید کرد بچه ها شما از توپخانه چه میدانید،چه آموزشهایی دیده اید و قس علی هذا!
کسی میتواند توپخانه را دیدبانی کند دانشکده رفته باشد و یا حداقل یک دوره فشرده یکساله دیده باشد!بعدهم باب شوخی را باز کرد و با کنایه متلکها نثارمان کرد و تقریبا خوشحال ازاینکه ما را متقاعد و از سرخودش بازکرده است...
زهی خیال باطل! روح اکبرشاد
باسماجت بر درخواست خود اصرار کرد وقتی گفت:ما حتی لوله توپهای دشمن راهم موقع شلیک میبینیم تعجب کردند و سپس  ما را به سنگر تو در توی هدایت آتش-که انصافا باشکوه بود-بردند...اینجا بود که اکبر آنچه از دیدبانی می دانست را به رخ کشید و بالاخره فرمانده را نرم کرد...اوضمن انکار ادعای ما،اجرای هرگونه آتش را به دیدن لوله توپ دشمن منوط کرد و گفت شخصا میخواهد از روی دکل صدق ادعای مارامشاهده کند!راستش قندتوی دلمان آب شدوخداحافظی کردیم. فرداصبح اول وقت با جیپ میول فرماندهی و لباس اتوکشیده برای صعود به بالای دکل حدود۲۰متری جلوی سنگردیدبانی حاضر شد...به اتفاق پای دکل رفتیم «دکل و ما ادراک دکل» با طنابهای پلاستکی مهار شده بود و مانند گهواره میجنبید! دکلی که با تابش آفتاب طنابهایش آنقدرکش آورده بودندکه ازپایین تا بالا یکی دو دور دور خودش چرخیده بود فرمانده نگاهی به ماکرد و گفت چطوری باید بالا رفت گفتیم بسم الله بگو و بروبالا !متحیرشدآخه چطورممکن است...بازهم روح اکبرشاد.تافرمانده بخود بجنبد اکبر خود را بالای دکل رساند!
فرمانده هم  خیز برداشت و با زحمت سه چهارمتر از میله ها را صعود کرد،سپس نگاهی به بالا انداخت بعد پایین را نگاه کرد ،مکثی کرد و سراسیمه پایین امد...
فرمانده آتشبار خداحافظی کرد و رفت طبق معمول به اتفاق شهید مولایی عصر همانروز بالای دکل رفتیم.حدود ۱ساعت گذشته بود که توپخانه دشمن همزمان دوگلوله شلیک کرد...ازقضاهردوگلوله درنزدیکی همان آتشبارخودی فرود آمدند...بخت با ما یار بود بلافاصله با فرکانس مربوط توپخانه مورد نظر را با معرف وحید بگوش و اکبر بدون مقدمه صدازد-وحید وحید اکبر-وبه محض اینکه پاسخ  شنید-اکبر وحید بگوشم- گفت:دو نخود الله اکبر! وحیدبا تعجب گفت اکبرجان ما چیزی نفرستادیم...اکبرهم باخونسردی گفت مافرستادیم!!!
درهمین حین لوله توپهای دشمن بالا آمد و ما مطمئن شدیم که دوباره شلیک میکند/
به محض شلیک، اکبرگفت وحید وحید اکبر دو نخود دیگه الله اکبر...تا وحید گفت اکبرجان ماچیزی نفرستادیم پس ازلحظاتی گلوله ها نزدیک آتشبار فرود آمدند و اکبر ادامه داد وحید اکبر ما فرستادیم گرفتی؟و اینجا بود که فرمانده شخصا به میدان آمد و پرسید اکبر وحید،اکبرجان موضوع چیه؟
و اکبر توضیح داد که یادتان هست گفتم لوله توپهای دشمن را میبینیم این همان ماجراست و فرمانده که تازه به خودآمده بودگفت مشتاقم شما را دوباره ببینم ...و فردای آنروز دوباره به اتفاق اکبر سراغ آتشبار رفتیم ولی دیگر همه چیز فرق کرده بود فرمانده شخصا از اکبر استقبال و او را تکریم کرد و قول مساعدت داد و اینگونه شاهکار اکبر سرآغاز همکاری همه جانبه ای شد که برکات زیادی به دنبال داشت .
روح شهید بی ادعای دیدبانی اکبرمولایی و پدربزرگوارش مشهدیدالله وهمه همرزمان شهیدش شادبه برکت صلوات برمحمدوآل محمد


ازسمت راست شهید اکبرمولایی وفرمانده شهید ابوالفضل رکوعی

این شهید پاکباخته گرچه سمت جانشینی واحد دیدبانی را به عهده داشت اما از شدت حجب وحیا-لااقل من ندیدم که به کسی امر و نهی کند بلکه درانجام کارها چه آسان و چه دشوار خودش پیش قدم میشد!- به عنوان یک برقکارحرفه ای معمولا زحمت سیم کشی و برقکاری سنگرهای دیدبانی به عهده اکبر بود که از اینجهت همه او را با نام اکبر برقی و بابا برقی میشناختند🌹روحش شاد...
یک روزکه درسنگر پای دکل سرگرم صحبت بودیم گفت  تصمیم گرفته که به مرخصی برود ولی بعد از ۲ ماه حضور در منطقه اصلا سر و وضع مناسبی نداشت و ان نزدیکی هم سلمانی نبود تا سر و صورتش را اصلاح کند.به او گفتم خودم درستش میکنم و چون دیده بودم آقای شیروانی گاهی از این کارها میکرد گمان کردم  خوب حتما کارساده ای است،چه میدانستم.
اکبرگفت:مگه بلدی؟منهم به شوخی وجدی گفتم:پس چی...
خیلی خوشحال شد فورا بلند شد قیچی و شانه و پیش بند و آینه را آورد و توی چله تابستان نشست روی چهارپایه و گفت بسم الله
(اقای گل محمدی الهی خیرببینی ازاینجابه بعدرادرسایت سرداران آتش،وبلاگ دیدبانی نگزار😂وای به روزی که مادراکبرازاین ماجرا خبردار بشود!!!چون پرده برافتدنه تومانی ونه من😂ازمن گفتن بود،خوددانی)
و اما بعد: زلیخا گفتن و یوسف شنیدن٫شنیدن کی بود مانند دیدن... نمی دانم باورمیکنید یا نه؟من برای اولین باربود که قیچی و شانه را به قصد اصلاح موی سر و صورت به دست میگرفتم!خدایا توبه...قیچی وشانه را دردست گرفتم امانمی دانستم چه بایدبکنم،ازکجا باید شروع کنم ولی با این تصور که بالاخره همه افراد موفق جامعه از یک جایی شروع کرده اند😂😂دست به کار شدم... هرچه تلاش میکردم کار خرابتر میشد و دست اندازها روی سراکبر همچون امواج متلاطم دریا بیشتر خودنمایی میکردند...
خداوند این آقای شیروانی راحفظ کند که  آنروزهم به داد ما رسید و مثل همیشه آبروداری کرد...تصورکنید یکساعت و نیم زیر آفتاب من و اکبر که فقط گاهی میپرسید تمام نشد هر دوخیس عرق شده بودیم و دیگر امیدی به تدبیرنبود!
درهمین حین آقای شیروانی  از راه رسید یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به کله اکبر و با گفتن یک😂پدر بیامرز جانانه😂 قیچی و شانه را گرفت و به هر زحمتی که بود کار را سر و سامان داد...با اینکه سالها از این ماجرا گذشته است ولی در ایام ازادی اسرا وقتی صحنه اسیری که خطاب به سلمانی میگوید:
سرم راسرسری متراش ای استاد سلمانی       که ماهم دردیارخودسری داریم وسامانی#ناخودآگاه دلم بهانه اکبررامیگیرد❤️
اما بالاخره باکمک اقای غلامعلی عارفپور عزیز-که انصافا یک آرایشگرحرفه ای بود-من هم آرایشگرشدم بطوریکه شاید باورش برایتان سخت باشد ولی من از سال  ۱۳۶۷تاکنون  سر و صورت و حتی  پشت سرم را بدون کمک دیگران خودم اصلاح میکنم٫٫ضمنادرخدمت شماهم هستم🌹👏🌷🌹👏🌷🌹👏شاد و پیروز و سربلندباشید


«اون چیزی بود که گفتی این شد!»

قبل ازوالفجر۱۰به اتاق اقای علیشیرباقری ازبچه های اطلاعات تیپ برای شناسایی رفتیم روی ارتفاعات مشرف به عراقیها...
بادوربین دیدزدیم وروی کالک مرورکردیم...
موقع برگشت خدمت آقای شیروانی گزارش دادم و مانع جدی که به نظرم می رسید ممکن است شب عملیات گردانها با آن مواجه شوند راگوشزد کردم.
ایشان تامل کرد و گفت بلندشوبریم همین مطلب راتوضیح بده هرچه اصرارکردم گفت نه باید خودت بیایی-به این میگن تدبیر.
به اتفاق رفتیم طرح و عملیات،اقای طاووسی،احتمالا حاج آیت و دیگران بودند آقای شیروانی گفت اقای قادری مطلب رابگو،منهم توضیح دادم که با این مسیر طولانی و شرایط و موانع هوا روشن میشود و اون تیربارهای روی تپه گردانها را قتل عام میکنند!
برایشان جالب و قابل تامل بود گفتند پیشنهادی دارید گفتم:این چند روز باقی مانده به عملیات انواع توپخانه و ادوات موجود را بطور نامحسوس و معمولی روی منطقه متمرکز و ثبت تیر کنیم و اگرلازم شد پیشاپیش گردانها آتش تهیه بریزیم!
آقااستقبال کردند،اقای شیروانی هم مچ مراگرفت وگفت دست خودت را میبوسد هرچه اصرارکردم که من میخواهم باگردان بروم گفت خیرتو میروی بالای بیزل-یادش به خیر-وخوددانی...
القصه صبح زود عملیات ،بیسیم بیزل به صدا درآمد قادرقادر شیروانی-شیروانی قادربفرمابگوشم،،،قادر اون چیزی بود که گفتی، این شد٫شیروانی قادرمطمئنی؟ قادر الان حاج علی-فرمانده تیپ -اینجاست،میگه هر کاری میتونید انجام بدید!
شیروانی قادرشنیدم تمام«خداخیربدهدبه این آقای حاج حسین صادقی وبچه های پاکباخته ادوات وهمینطوراتشبارهای توپخانه۱۰۵و۱۲۲که خدایی شاهکارکردند»آتش تهیه شروع شد،عجیب بود!یکی از گلوله هادرست رفت داخل همان سنگر تیرباری که گردان را ازروی تپه وسط -تاگیوه یالچکی خودمان- زمین گیرکرده بود...وبلافاصله رزمندگان باغرش تکبیر عراقی ها راتار ومارکرده ودر مواضع تصرفی مستقرشدند...
تقدیم به پیشگاه دیدبانان عزیزوبی ادعا🌹🌹🌹یادبادآن روزگاران یادباد
****


تصویر پیکر مطهر دیده بان شجاع و نوجوان شهید روح الله کاوه بروجنی
بلافاصله بعد از شهادت

زمان:
صبح سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۶۴
 اولین روز عملیات پیروزمندانه والفجر_هشت

مکان:
ساحل غربی اروندرود
 نفر بالای سر شهید روح الله کاوه
 حاج سیاوش قادری از رزمندگان گردان (واحد) دیده بانی تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (علیه السلام):
به نام خدا...حدودسال۱۳۸۵یک روزیکی ازهمکاران دوست داشتنی به نام سیداحسان میرزایی-نوه مرحوم حاج آقا میرزایی امام جمعه رزمنده زرین شهر-گفت آقای قادری یک عکس بسیارخاطره انگیزبرایتان دارم وسپس صحنه راتشریح کردگفتم احتمالا اشتباه میکنیدچون من چنین عکسی نگرفته ام...واوتاکیدکردوسپس یک سی دی راداخل کامپیوترگذاشت وروشن کردومن درکمال تعجب بااین صحنه جانسوزمواجه شدم❤‍🔥❤‍🔥❤‍🔥روح شهیدعزیزروح الله کاوه دوست داشتنی شاد💐💐💐این عکس مربوط به صبح روزاول عملیات والفجر۸درست نزدیک ساحل به فاصله حدود۴۰متری اروندو۵۰متری خط مقدم است«فکرمیکنم برادرعزیزمهدی نوروزی نحوه و جزییات شهادت رابهتربداند»حدودساعت۱۰صبح که خط تثبیت شده بودبرای پی جویی ازاحوال سه گروه دیدبانی درامتدادخط پدافندی یکی یکی سراغ دیدبان ها رامیگرفتم،که البته هرکدام حکایات مفصل شنیدنی دارند...ومن بااولین صحنه ای که مواجه شدم،پیکرمطهرشهیدکاوه عزیزبودکه داغش برای همیشه بردلم تازه است،نمی دانم شایدحدودنیم ساعتی مات رخساره اش بودم،گاهی صورت ماهش رامی بوسیدم واورانوازش میکردم...وهنوزپس ازگذشت دههاسال هرگاه درگلزارشهدای بروجن به زیارتش میروم به یادآن روزهاحتماسنگ مزارش رامی بوسم وغبارش رابردیده میکشم...القصه،ظاهرادرهمین حین عکاسی ازلشکرنجف این صحنه داغ بردل نشسته راثبت وپس ازسالهابه همراه البومی ازعکسهای به یادماندنی توسط فرهنگی لشکرمنتشرمیگردد...سلام برشهیدان،سلام خدابرشهیدان💖روحشان شاد💐یادشان گرامی💐 وراه مقدسشان مستدام .آمین
*************************************
*******************
*************
به نام خدا..
دسته گل برآب رفته!

جهنم که ریابشود.مردیم ازبس که فقط کرامات این واون رانقل کردیم وشنیدیم😂
اجازه بدهیدمقداری هم ازفضایل وکرامات شخصی خودمان خدمت شماعرض کنیم:
ازشماچه پنهان! ازهمان روزهای اولی که به جبهه رفتم،تحت تاثیرمعنویت رزمندگان وبخصوص رفقای دیدبان قرارگرفتم وچون می خواستم علاوه برثواب روزانه مجاهدت درراه خدا،ازپاداش خواب بندگان خوبش هم بی نصیب نمانم،همیشه سعی میکردم دربدترین شرایط-حتی روی دکل ۲۰-۳۰ متری دیدبانی هم بادست وپای بسته-روبه قبله بخوابم!
این تقیدمعمولابرای رفقا،دردسربه دنبال داشت.مخصوصایک وقت هایی که داخل چادریاسنگرجاکم بودومن هم اصرارداشتم که ازفیض خواب روبه قبله محروم نشوم.
ازشماچه پنهان! خداوکیلی،گاهی دلم برای بعضی ازرفقامخصوصاآقای شیروانی می سوخت که ازچنین فیض عظمایی محروم هستند😂حکایت هایش بماند...
بااین حال به روی خودم نمی آوردم.
میگفتم: خودشان رامحروم کرده اند!به توچه!!!
القصه:
یک رفیق شفیقی به نام آقای دکترعلی رضاحیدری دارم که یک روزپس ازسی وپنج سال،گفتگودرباب فضایل اخلاقی وازجمله همین ثواب مفتی وفراوان روبه قبله خوابیدن بازشد.
احساس کردم ظاهراایشان هم مانندرفقای دیدبانی وبخصوص آقای شیروانی ازاین فضیلت محروم هستند!
ازدر اصلاح وارشاد،ایشان را به تقوای الهی وخوابیدن روبه قبله-آن هم به هیئتی که میت راروبه قبله می خوابانند -توصیه کردم!
بااینکه جوان محجوبی هستند،بااحترام گفتند: فلانی،هنگام خواب بایدمانندمیتی که درقبرمی خوابانند،خوابیدنه میتی که تازه ازدنیارفته است واوراکشان کشان بطرف قبله می کشند!
اختلاف برسرمیت بیرون قبرودرون قبربالاگرفت...
مگرمی شودکه من حدودچهل سال اشتباه خوابیده باشم.
پای رساله‌ عملیه به میان بازشد!
وماادراک
...وتوچه می دانی ازحال من درآن لحظات نفسگیر!
به قول پروین اعتصامی:
 دیدگفتارش فسادانگیخته   
وان گره بگشوده گندم ریخته
ومن تازه فهمیدم،چقدرآقای شیروانی ورفقای دیدبان طی آن سال هامعذب بوده ودلشان به حال من می سوخته وبرای من غصه خورده اند وایضاازدست من حرص! نوش جانشان😂
وحالامن مانده ام،باآن همه ثواب ازدست رفته که برای قبروبرزخ وقیامت خودم،چقدر رویشان حساب بازکرده بودم!!!
متاسفانه آقای دکترحیدری درست می گفت!
حق بامیت درون قبربود😂😂😂
خدایاتوبه...
                   ارادتمند: سیاوش
///////////////////////////////////////
//////////////////////
////////

به نام خدا
#ماجراهای دکل

قسمت اول: مقدمه
#وامابنعمة ربک فحدث
چنانکه همگان می دانند،درعملیات والفجر۸،برای اولین باردرطول دفاع مقدس،برتری قاطع آتش توپخانه و
ادوات،باایران بود.
چنین رخدادی تاآنزمان سابقه نداشت!
 به این لحاظ بایدوالفجر۸ رانقطه عطفی دانست که اهمیت ونقش توپخانه و ادوات رابویژه درنظرفرماندهان،برجسته وتثبیت کرد.
توپخانه وادوات،جانانه ظاهرشدند،درواقع طرحی نودرانداختندوجایگاه خودراتاپایان جنگ حفظ کردند!
طراحان ومجریان آن ابداع شگرف،برای همیشه قابل احترامند.
برجستگی یادونام فرمانده شجاع ادوات تیپ۴۴ قمربنی هاشم،مرحوم حاج حسین صادقی ویاران وهمرزمانش،همیشگی است.
یارانی که بعضابه فیض شهادت نایل شدندوتاملکوت اعلی پرکشیدند.
چینش دقیق انبوهی ازادوات سبک در نزدیکی ساحل وآتشبارهای توپخانه وموشک اندازهای کاتیوشا درامتداداروند
رود،دشمن راغافلگیر ومنکوب کرد.
غافلگیری وبرتری بی چون چرای آتش بردشمن،ازبارزترین نقاط قوت عملیات غروررآفرین والفجر۸بود.
نقش کلیدی فرماندهان وخدمه خستگی ناپذیرآتشبارهای توپخانه وادوات که پیش
گام ومحوراین شاه کارعملیاتی بودند،برای همیشه آنان راماندگارساخت.
...ودراین میان،وظیفه ونقش دکل و دیدبانی،برای هدایت این حجم عظیم  ازانواع آتش توپخانه وموشک اندازوادوات ،دوچندان گردیدودیدبانان خوش درخشیدند.
حجاب معاصرت،چون همیشه،بزرگترین،
مانع شناخت وقایع تاریخی و دلیرمردی ورشادت مردان بزرگ است!
آری! سخن گفتن ازمجاهدان راه خدا وانعکاس حماسه های ماندگارشان،بسی دشواروازعهده ناچیزی چون من خارج است!
به راه بادیه رفتن به ازنشستن باطل
            که گرمرادنیابم به قدروسع کوشم
برهمه حماسه سازان عملیات پیروزمندانه والفجر۸درودمی فرستیم ودربرابرعظمت آنان،سرتعظیم فرودمی آوریم.
باکسب اجازه ازپیش گامان وهمرزمان دفاع مقدس،بویژه فرمانده عزیزم،جناب حاج حسینعلی شیروانی ایچی ونور
چشمانم،دیدبانان رشیدوبی ادعای تیپ قمربنی هاشم علیه السلام،که جایشان اینجااست❤️❤️❤️
درآستانه عملیات والفجر۸،شمه ای ازمشاهدات وشنیده  های خودراطی چندقسمت باعنوان: ماجراهای دکل-برگ سبزی تحفه درویش-تقدیم نگاه مهربانتان خواهم کرد.لطفانارسایی هاراعفو وایرادات راگوشزدبفرمایید.تشکر
مالایدرَک کلُه لایُترک کلُه.
« اگرنمی توانی کاری رابطورکامل انجام دهی،آنرکلارهانکن»
    ادامه دارد.والسلام
#بی ربط:
آدمی است دیگر!
حتی دراقیانوس زنده می ماند...
اماگاهی دریک جرعه دلتنگی
غرق می شود!
                    


به نام خدا
#مرورخاطرات
ماجراهای دکل
قسمت دوم: ره یافتگان

وامابنعمة ربک فحدث
#چگونه می توان ازدیدگاه ودکل ودوربین وبی سیم وکالک ونقشه وقطب نماوگراومسافت ومختصات شرق وغرب وشمال وجنوب عالم سخن گفت، اماازدیدبانان شهید،نه...
#بی حسرت ازجهان نرودهیچکس
        الاشهیدعشق،به تیرازکمان دوست
بایدازدیدبانان شهیدی گفت،که ازلنزکوچک دوربین خود،درافق نگاهشان،به دوردست هاچشم دوختندو بربال فرشتگان،رهسپار عرش گردیده وعندربهم یرزقونند...
مگرمیشود،شهیداکبرمولایی دستجردی یاهمان اکبربرقی خودمان رافراموش کردکه باپای شکسته ولی مصمم،ازدکل۲۰-۳۰ متری لوله ای بدون راه پله! مانندفرفره بالاوپایین می رفت.
چگونه می توان ازیادبرد،شهیدان روح الله کاوه وعلیرضاتیموری که همچون دوقلوهای افسانه ای،بچگی وکودکی ومدرسه راباهم بودند.
باهم به جبهه رفتندودرواحددیدبانانی تیپ قمربنی هاشم،همراه وهمسنگربودند.
عجیب تر اینکه سرانجام سحرگاه عملیات والفجر۸درتاریخ۲۱بهمن ماه ۱۳۶۴به فاصله۵۰۰متر!درلحظه به فیض شهادت نایل وباهم تاملکوت اعلی پرکشیدندواینک درگلستان شهدای بروجن درکنارهم آرمیده اند.
شاهدلحظه شهادت شهیدعلی رضا
تیموری،برادردیدبان آسیدعلی رحم موسوی هستندکه خودنیزباترکش های همان خمپاره ازناحیه دست مجروح شدند.
ومن نیزگرچه باساعتی تاخیرولی شاهدشهادت هردو بودم!!!
البته تاریخ شهادت آن دوشهیدرابه اشتباه،برروی سنگ مزارشان،۲۰و۲۱بهمن حک نموده اند.
آری سخن گفتن ازرزم وپیکارمجاهدان راه خداسخت است،ولی:
به راه بادیه رفتن به ازنشستن باطل
           که گرمرادنیابم به قدروسع کوشم
 #بلداجی را به گزمی شناسند
#شهرضارابه انار
#سفیددشت رابه گندم
#لنجان رابه برنج
ودیدبان رابه دکل... !
چنانکه،توپچی وخمپاره اندازرابه آتش دهانه وغرش صدای بی امان شلیکش!
درجبهه،کسی آدرس دیدبان رانمی پرسید!دکلش رامی جست.ادامه دارد
آدمی است دیگر...
حتی دراقیانوس هم زنده می ماند!
اماگاهی دریک جرعه دلتنگی
غرق می شود...                 

به نام خدا
#مرورخاطرات
ماجراهای دکل
#قسمت سوم:دکل نخلی/شمادیوانه اید!


وامابنعمة ربک فحدث...
#واحد دیدبانی تیپ قمربنی هاشم علیه السلام درعملیات والفجر۸ بانصب سه دکل
ازانواع فشارقوی برق ولوله ای،درمنطقه خسرو آبادمسئولیت،شناسایی وهدایت واجرای حجم عظیم آتش توپخانه وادوات رابه عهده داشت.
 دراجرای این رسالت خطیر،پنج نفرازبهترین دیدبانان دلیروباتجربه به شهادت رسیدند
وبیش ازده نفردیگرمجروح وجانبازشدند.
«شهیدحسین شیخ ابوالحسنی، فرزندارشد
خانواده،جوانی خودساخته،خوش سیما
وسروقامت،باآن  صدای دلنشین،اولین دیدبانی بودکه درآستانه عملیات والفجر۸ درتاریخ پانزدهم بهمن ماه۱۳۶۴،شهادتی جانگدازداشت!
حسین دریکی ازدیدگاه های ساحل اروند،براثراصابت ترکشی گداخته ازناحیه سروصورت به شدت مجروح گردیدودردم به شهادت رسیدوپیکرپاک اودرروستای آبْله ازتوابع شهرستان ایذه،درگلستان شهدا آرام گرفت.
صحنه خونین شهادت حسین،تاسال هاروح وروان همسنگردیدبانش،حاج حشمت الله حیدری راپریشان کرده بود.
گرچه خوداونیزدراثرعوارض شدیدناشی از
مجروحیت شیمیایی،پس ازتحمل دردو
رنجی جانکاه،به فیض شهادت نایل وبه دوستان شهیدش ملحق گردید...»
نثارارواح طیبه شهدا-بویژه شهیدان:شیخ ابوالحسنی وحیدری-همه باهم درودو صلوات می فرستیم🌹🌹🌹🌹
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹🌹🌹🌹

#واما،دکل نخلی وماادراک...
این دکلچه! راباید از شاهکارهای آقای حاج حسینعلی شیروانی فرمانده ریزنقش دیدبانی تیپ۴۴ قمربنی هاشم علیه السلام دانست.
دکلی که برخلاف ارتفاع ۶-۷متری،عجیب ووحشتناک بود!
دکل نخلی،بلای جان عراقی هاشده بودکه نمی دانستندازکجامی خورند!
#من نمی دانم این مرد،باچه دل وجراتی،
چشم توی چشم عراقی هاودرست لب اروند،رفته بودیک نخل نشانه کرده بود
واصرارمیکردکه:
الاولابدبایدکنارهمین نخل دکل بزنیم!
مرغش یک پاداشت!
چاره ای نداشتیم!
شبانه درسکوت وتاریکی کامل،بالاخره دکل رانصب کردیم.
واقعاشاهکاربود،او حق داشت که اصرار
کند! به ریسکش هم می ارزید.
پس ازنصب شبانه دکل،بااستفاده ازتخته های چوبی،کف اتاقک بالای دکل رافرش نموده واطراف آن راتاجایی که امکان داشت باچندمترگونی لابه لای شاخه های بلندنخل استتارکردیم.
سپس،سه پایه ودوربین مینی کاتیوشا،بی سیم وتلفن صحرایی،قطب نما وهرآنچه برای یک دیدبان لازم بودرا دربرجک مسقر
کردیم.
به جزافرادی معدود،دوست ودشمن ازوجود چنین شگفتانه ای بی خبربودند ودرباور هیچکدام نمی گنجیدکه یک جای دنجی-آن هم لب اروند-ودرمعرض دیدوتیرمستقیم دشمن،دکل دیدبانی وجودداشته باشد!
دوستان وقتی می شنیدند،باورنمی کردند.
وقتی می دیدند،حیرت میکردندومیگفتند:
 شمادیوانه اید!
ودشمن هم اگرمتوجه میشد-که بالاخره شد!- کن فیکون میکرد!!!
بچه های دیدبانی بخصوص روزهابه نوبت بالای این دکل می رفتندوریزودرشت تحرکات ومواضع دشمن رارصدوبه صورت نوبه ای گزارش می کردند.به اقتضای شرایط ومحدودیت های پیش ازعملیات، گهگاهی هم اجرای آتش دقیق توپخانه وخمپاره
داشتند.
#قصه خاله خرسِ راکه شنیده اید؟!😂
به شنیدنش می ارزد! طلبتان🌹
تابعد...
#بازهم بی ربط:
آدمی است دیگر...
حتی دراقیانوس زنده می ماند!
اماگاهی دریک جرعه دلتنگی
غرق می شود...
          
به نام خدا
#مرورخاطرات
ماجراهای دکل
قسمت چهارم:دکل نخلی/رزمندگان بغرید!

وامابنعمة ربک فحدث...
شب عملیات والفجر۸،شش نفرازبچه های دیدبانی درقالب سه گروه دونفره باتجهیزات کامل،به عنوان دیدبان گردان،به فرماندهان گردان های عمل کننده معرفی شدند.
۱.غلامعباس شریعتی و بهروزناظم الرعایا   ۲.علیرضاتیموری وسیدعلیرحم موسوی ۳.روح الله کاوه ومهدی نوروزی.
درآن شب سردوپرماجراکه رزمندگان درتکاپوی یافتن راهی برای عبوراز اروند بودند،من ورفیق قدیمی ام، قلی فلسفی وچندتادیدبان دیگر،داخل سنگرگروهی پای دکل میله ای تقریباخواب بودیم!
حدودساعت۱۲شب باصدای زنگ تلفن صحرایی ازخواب بیدارشدیم:
امان ازدست این آقای شیروانی!
الو
بفرمایید...
آقای قادری بی سیم وتجهیزات کامل برداریدوبا قلی سریع بیاییداینجا!
چشم.
سوارتویوتاشدیم ورفتیم به سنگرفرماندهی مشترک ادوات ودیدبانی...
خدارحمت کندمرحوم حاج حسین صادقی  فرمانده ادوات را،آقای شیروانی،حاج شکرالله شفیع زاده،محمدعلی قاسمی، رنجبرو دیگران هم حضورداشتند.همه نگران بودند!
آقای شیروانی گفت: فلانی،هرچه بابی سیم تماس میگیریم هیچکدام ازدیدبان هاجواب نمی دهند،نمی دانیم چه اتفاقی برایشان افتاده است.
شمابروید،ببینیدچی شده وخبربدهید...
به اتفاق قلی حرکت کردیم،وقتی به ساحل اروندرسیدیم،اوضاع کاملاعادی بود وگردان هاآماده حرکت...
 ولی بنابه دستورفرماندهی-جهت احتیاط-تمام بی سیم هارادرحالت سکوت رادیویی قرارداده بودند.
هرگونه ارتباط وانتقال پیام فقط توسط پیک انجام می گرفت.
وقتی دیدبان هارادرکمال صحت وسلامت یافتیم،خداراشکرکردیم وخوشحال شدیم.
انگاه برای رفع نگرانی دوستان یک پیام کوتاه فرستادیم وماهم بی سیم راخاموش کردیم::::
شیرشیر قادر
قادر شیربگوشم
حسین جان نگران نباش!
بچه هاخوبند،سلام می رسانند. والسلام
 بعدازساعتی که غواص های دلیروجان برکف،خط دشمن راشکستند ماهم به همراه گردان یامهدی سواربرقایق، باعبور
ازعرض اروند،به ساحل دشمن رسیدیم
 وباصحنه های عجیبی ازپیکرهای مطهر تعدادی ازشهدای غواص مواجه شدیم که
به قول حافظ:
من که ازآتش دل چون خم می درجوشم
مُهربرلب زده،خون می خورم وخاموشم!
شگفت اینکه،سردارشهید:محمدعلی شاه
مرادی-تاکمردرگل ولای ساحل دشمن-اولین نفری بودکه چراغ قوه دردست به استقبال گردان آمدوباغریوالله اکبروتشویق های خاص خودش،رزمندگان رابرای ادامه مسیر هدایت وتشجیع میکرد.
بی دلیل نیست که شاهمراد،شجاع ترین فرمانده جنگ لقب گرفته است!!!
صحبت ازشاهمرادشد:شاهمرادخودشجاعت بود،کمپانی روحیه بود،طنازوشاداب...
گاهی که رزمنده هادورش جمع میشدند،
بخصوص درجریان عملیات وپاتک هاکه کارسخت می شد،یک اصطلاح معروفی داشت! باصدای بلندمیگفت: رزمندگان بغرید...
بلافاصله،همه باهم می گفتند: غُررررررر
...واماقصه خاله خرسِ!
حکایت دوستی بچه های شیروانی است!
#هرکس راکه خیلی دوست می داشتندو خاطرش برایشان عزیزبود-مخصوصاکه فرمانده گروهان وگردان ومسئول واحدو
بالاترباشد-ازسرارادت واخلاص،باسلام وصلوات،اورابه مسلخ می بردند😂همین که دستش به میله های دکل نخلی می رسیدوپایش اززمین کنده می شد،به همراه فرشتگان مقرب الهی،برایش دست به دعابلندمیکردندوبه شوخی وجدی می گفتند:
🤲ربنا تقبل مناهذالقربان😂😂
#خدایااین قربانی راازماقبول کن...
                 😂😂😂
#ازبالای دکل نخلی همه جای منطقه دشمن عین کف دست پیدابودوبخصوص برای فرماندهان که اطلاعات ذی قیمتی به دست می آوردند،فرصتی مغتنم بودوبه ریسکش می ارزید!
حکایت دکل بچه های شیروانی ادامه دارد.صبورباشید...
#بی ربط:
آدمی است دیگر...
حتی دراقیانوس زنده می ماند!
اماگاهی،
 دریک جرعه دلتنگی غرق میشود...
               
به نام خدا
#مرورخاطرات
ماجراهای دکل
 قسمت پنجم:دکل نخلی۲/حج احمد

وامابنعمة ربک فحدث
همانطورکه قبلاگفته شد،درطول عملیات والفجر۸تعدادپنج نفرازبهترین دیدبانان تیپ۴۴قمربنی هاشم به نام های شهیدان:حسین شیخ ابوالحسنی،
  روح الله کاوه،علیرضاتیموری،ایازالله شفیع زاده وقلی فلسفی به شهادت رسیدند.روحشان شاد🌹
ظاهراروزسوم عملیات بودکه عراق یکی ازسنگین ترین پاتک های خودرامقابل تیپ۴۴،درست درحاشیه اروندرودبه اجراگذاشت.
ابتداازیکی دوکیلومتری عقبه،شروع ویک حجم آتش سنگین نیم ساعته رابه گونه ای تاخط مقدم اجراکردکه هرجنبنده ای رازمین گیرونابودمی کرد!
همزمان نیروهای پیاده خودراازطریق نهرهاولابلای پیزُورونیزارهاواردکردودریک درگیری سنگین،بعضا عراقی هاخودرابه خاکریزاول رسانده ونبردی تن به تن،درگرفت.
شدت درگیری وپرتاب نارنجک ازدوسوی خاکریز،اوضاع رابسیارپیچیده کرد!
اینجابودکه شهیدقلی فلسفی،بابکارگیری آتشبارهای ادوات وتوپخانه های سبک وسنگین،چنان آتش تهیه ای اجراکردکه دشمن باتحمل تلفات سنگین،تارومارو
مجبوربه عقب نشینی گردید. خداوندخیربدهدبه این حاج محمودلاله رخی خودمان که درجایگاه فرمانده توپخانه ورابط قرارگاه،نقش اصلی هماهنگی اجرای این آتش رابه عهده داشت.
شهیدفلسفی درکنارشهیدان علی واجدی فرمانده اطلاعات تیپ وحمدالله جهانی دراوج همین درگیری هابراثراصابت گلوله خمپاره دشمن آسمانی شدندوتاملکوت اعلی پرکشیدند.
نثارارواح طیبه همه شهدابویژه شهدای والفجر۸ درودوصلوات می فرستیم.
# وامادکل نخلی باهمه محسنات،شاهد
حوادث واتفاقات سختی بوده است که به ذکریک موردبسنده می کنیم:
# یک روزحدودساعت ده صبح که آقای احمدرضاسمنانی بالای دکل نخلی رفته بود،صدای مهیب انفجارآمدومحوطه را گردوخاک فراگرفت.
درآن شریط پرالتهاب آقای سمنانی ازدکل پایین آمدولنگان لنگان به سرعت واردسنگرشد.
 دراثرترکش های گلوله خمپاره دشمن که درست چندمترجلوی دکل منفجرشده بود،
برجک ومیله های دکل،آسیب جدی دیده بودند.
چندقطعه ازترکش های بزرگتر-که قدشان به بالای دکل وبرجک رسیده بود!-تخته های کف برجک راشکسته و تلفن صحرایی باآن استحکام راازوسط نصف وبه بی سیم آسیب رسانده بودند.
بارانی ازترکش،برجک ومیله های دکل راآبکش کرده بود.
دراین میان،آقای سمنانی که به حالت دوزازنو داخل برجک نشسته بود،تنهاازناحیه شست وروی پامجروح گردیدوباهمان پای مجروح به سرعت ازدکل پایین آمد!
گرنگه دارمن آن است که من می دانم
             شیشه رادربغل سنگ نگه می دارد
او پس ازدرمان اولیه دراورژانس تیپ به بیمارستان شهیدبقایی اهوازمنتقل وبرای ادامه درمان باهواپیمای فالکن به مشهد اعزام گردید.
 هنوزهم گاهی که ازآن حادثه صحبت می شود،می گوید: آن مجروحیت،همچین بد
هم نشد!بالاخره بعدازسال هابه محضرامام هشتم علیه السلام مشرف شدیم ویک دل سیرزیارت کردیم. زیارت قبول مشدی...
چندروزپیش که باآقای رحمت الله آقاجانی،حکایت آقای احمدرضاسمنانی را مرور میکردیم،میگفت:
تعجب ندارد! ماهم کربلای ۵خیلی تلاش کردیم،حج احمدا بکشیم! نشد😂😂😂
حکایت دکل بچه های شیروانی ادامه دارد.صبورباشید...
#بی ربط:
آدمی است دیگر...
حتی دراقیانوس زنده می ماند!
اماگاهی،
 دریک جرعه دلتنگی غرق میشود...


#ماجراهای دکل قسمت ششم:
جمع پریشان وامابنعمة ربک فحدث... درمناطق عملیاتی جنوب،دکل های لوله ای به ابعادتقریبی ۱۲۰×۱۲۰سانت وتا۳۰ مترارتفاع توسط بچه های دیدبانی نصب وبه صورت شبانه روزی مورداستفاده قرارمیگرفتند. شایدتعجب کنیدکه این نمونه ازدکل هاحداکثرباچندرشته طناب نازک پلاستیکی مهارمی شدند وتعدادآنها درمناطق عملیاتی جنوب الی ماشاالله زیادبود. خدابرکت بدهدبه این انبارمیله ها که هرچه بچه های دیدبانی دکل می زدندوعراقی هاساقط می کردند،انگارنه انگار! #القصه؛ کشش وپارگی طناب های پلاستیکی براثرشدت تابش آفتاب وگاه ترکش های دشمن،باعث پیچ وتاب زیاد،خمیدگی وگاهی سقوط دکل می شد. باکوچکترین نسیمی،به خصوص هنگام بالاوپایین رفتن نفرات،دکل چنان در هوامی رقصیدکه دیدبان-گرچه به روی خودش نمی آورد-امازهره ترک می شد. #بیچاره دیدبان!درطول رفت وبرگشت این سفرکوتاه چندده متری،هرآنچه ازدعاوذکروتوسل بیادداشت راباخودش زمزه میکرد! ازبسم الله الرحمن الرحیم وافوض امری الی الله تاآیة الکرسی وقس علی هذا... #وای ازآن لحظه ای که این سفرمعنوی😂ازمیانه راه به بعدباوزش بادوصدای انفجارو ترکش همراه می شد!دیدبان دست وپایش راگم میکردومعلق بین زمین وآسمان،نمی دانست چه بایدبکند.نه راهی برای فرارونه سنگری که درآن پناه بگیرد.دلی به وسعت دریاداشت وایمانی چون کوه استوار. تردیدنمی کرد،جانش راکف دست می گرفت وبالامی رفت... ...وچه مسافران نجیبی که برخی سبکبال درپی وصال جانان تااوج فلک پروازکردند! طوبی لهم وحسن مآب... وچه مردان غیوری که دراین راه،دست وپا وچشم وگوش واعضاوجوارح نثارکردندوخم به ابرونیاوردند. «یکی بودیکی نبود،غیرازخدای مهربان هیچکس نبود... روزی بودوروزگاری،بچه های شیروانی درمنطقه اروندکنارمشغول جمع کردن میله های دکلی بودندکه ماه هابرفرازآن،باچشمانی تیزبین،همچون عقاب،دشمن رارصدو گاهی گوشمالی می دادند. ناگهان گلوله مستقیم تانک تی۷۲دشمن، بی رحمانه ازراه رسیدوجمع باصفایشان راپریشان کرد! منتظربمانید.ادامه دارد... بی ربط: آدمی است دیگر حتی دراقیانوس زنده می ماند اماگاهی دریک جرعه دلتنگی غرق می شود


#ماجراهای دکل
قسمت۷:گردان امام حسن وحج آیت
#وامابنعمة ربک فحدث

#عصرروزدوم عملیات والفجر۸ بودکه عراق یکی ازسنگین ترین پاتک های خودرا
مقابل تیپ۴۴قمربنی هاشم،درخط پدافندی ساحل اروند،مقابل گردان امام حسن علیه السلام به اجراگذاشت.
ابتداحدودیک ساعت،به صورت دشتبانی کل منطقه عقبه تاخط مقدم رازیرآتش تهیه توپخانه گرفت وهمه رازمین گیرکرد!
همزمان نیروهای پیاده خودرا ازلابلای پیزُورونیزارهاواردکردودریک درگیری سخت ،
بعضا عراقی هاخودرابه خاکریزرسانده و
نبردی تن به تن،درگرفت.
درگیری های نزدیک وپرتاب نارنجک ازدو
سوی خاکریز،اوضاع رابسیارپیچیده کرد!
هیچکس آرام وقرارنداشت.همه اسلحه در دست گرفته ودرپست های نگهبانی باتمام وجودشان ایستادگی میکردند.
حاج آیت رجائیان سواربرموتورتریل لحظه ای آرام وقرارنداشت. رزمندگان گردان امام حسن،درکنارگردان های خط شکن حضرت رسول،یازهراوامام حسین علیهم السلام بامقاومتی جانانه،پاسخ سختی به پاتک دشمن دادند.امابعثی های سمج دست بردارنبودندوکوتاه نمی آمدندودرمقابل آنان، رزمندگان پاپس نکشیدند...
ازآنجاییکه افتخارداشتم به اتفاق برادرعزیز
شهیدم قلی فلسفی،دردو عملیات بدرو والفجر۸همراه گردان وملازم حاج آیت باشم،مایلم به عنوان دیدبان،شمه ای ازمشاهداتم راازفرمانده دلیری روایت کنم که خودرامدیون ومبهوت رشادتهای اومی دانم!
گرچه اومانندبسیاری ازهمقطاران نیکوتبار خویش،درحجاب معاصرت،موردبی مهری قرارگرفته و مغفول مانده است،اماحاج آیت هارابایدبه عنوان نماداستقامت وتاب آوری عملیات والفجر۸پاس داشت وتجلیل کرد.
حاج آیت،غیورمردی است که طی ده روز در نبردی سرنوشت ساز،سه نوبت متناوب مجروح شدوهرگزخم به ابرونیاورد و رزمندگان جان برکف گردان امام حسن رابرای لحظه ای رهانکرد.
اودرحالیکه صبح روزاول عملیات دراثرانفجارگلوله خمپاره دشمن،سه نفرازچهاربی سیمچی خودبه نام های کاظم پوروسیدرضاوسیدکاظم حجازی راازدست داده بود،خودنیزدست تیرخورده رابه گردن آویخت. وروزدیگرسروگردن مجروح  راباند پیچی کردوروزبعدکمرزخمی را...
وجالبتراینکه حتی وقتی خط پدافندی رابه تیپ الغدیریزدتحویل داد،به بهانه توجیه آنان، ۲۴ساعت دیگرنیزبرای جلوگیری ازرخنه دشمن وقوت قلب درکنار فرمانده گردان جدید ایستاد!!!
آری! پهلوان زنده راعشق است...
 وامانقش شهیدقلی فلسفی،دراجرای آتش تهیه وسرکوب مهاجمان بعثی چنان برجسته بودکه دشمن باتحمل تلفات زیاد،تارو مارومجبوربه عقب نشینی گردید.
درست درگیرودارهمین پاتک دشمن و درگیری های تن به تن بودکه شهید فلسفی،درفاصله ده متری دیدگاه،به همراه
شهیدمصطفی واجدی فرمانده اطلاعات تیپ ویک نفردیگر،براثراصابت گلوله خمپاره دشمن ازبالای خاکریزبرزمین افتادند وتا ملکوت اعلی پرکشیدند.
چنان عرصه تنگ بودکه حتی برای یک لحظه نتوانستم بربالین اوحاضرشوم وصورت چون ماهش راببوسم.
...وحسرت آن لحظه کشنده هرگزمرا رهانخواهدکرد!
شرح این هجران واین خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
بی ربط:
آدمی است دیگر...
حتی دراقیانوس زنده می ماند!
اماگاهی
دریک جرعه دلتنگی غرق می شود...

#ماجراهای دکل
#قسمت هشتم:دیدبان وپایی که جاماند
وامابنعمة ربک فحدث

گفت احوالت چطوراست؟
گفتمش عالی است.
مثل حال گل
حال گل دردست چنگیزمغول!
#واماادامه روایت جمع پریشان...
صدای غرش انفجارگلوله مستقیم تانک تی۷۲دشمن که این اواخربه هدف گیری دکل های دیدبانی عادت کرده بود،خبرازحادثه ای هولناک می داد.
باصدای مهیب انفجار،همه جابخصوص دیدبانان ودکل راگردوخاک ودودفراگرفت.
چنانکه نه ازتاک نشان بودونه ازتاک نشان!
کم کم گردوخاک فرونشست وبه خود آمدیم.
دراثراصابت ترکش وپاره گی طناب های پلاستیکی،دکل آسیب دیدوبه یک طرف خم گردید.
دونفرکه درموضع دکل به محل انفجار نزدیکتربودند،به شدت مجروح شدند.
یکی ازدیدبانان به نام آقای ایرج مومن زاده خولنجانی-که متاسفانه دوسال قبل مرحوم شدوخدایش بیامرزد-پای دکل ایستاده بودودرپایین آوردن دوربین وبی سیم کمک میکرد.
اوازناحیه زیربغل وپشت کتف چنان جراحتی برداشته بودکه درهنگام بستن زخم،چفیه ام کفاف گودی زخمش رانداد.حال عمومی اش مساعد بود.
یکی ازدوستان اورابرترک موتورسواروبه اوژانس رساند.
آنروز،ازرفقای دیدبانی،آقای گل انارودیگران هم بودندکه حضورذهن ندارم.
ودیدبانی دیگربه نام حمزه علی نوروزی طالخونچه که از بالای دکل وداخل برجک وسایل رابه پایین منتقل میکرد.
وقتی اوباشلیک های پی درپی تانک که دکل رانشانه رفته بودمواجه شد،تصمیم گرفت خودش هم پایین بیاید.
درفاصله یکی دومتری،هنوزپایش به زمین نرسیده بودکه مورد اصابت ترکش های داغ ریزودرشت قرارگرفت ودرحالیکه دنیادرمقابل دیدگانش تیره وتارگشته بودباموج انفجارشدید،پرتاب وباصورت برزمین افتاد!پای چپش دراثراصابت ترکش ازناحیه ران کاملامتلاشی وتقریباقطع گردید!چنانکه تنهابه تکه ای ازگوشت وپوست آویزان بود!سیدعلی رحم موسوی بلافاصله باچفیه بالای زخمش رامحکم بست.
همچنین استخوان دست چپش خرد
شده بودوازجراحات بی شماربدنش خون می جوشید.باشعله های انفجار،موهای سروصورت وبخشی ازبدنش سوخته بود!
اهل معناخوب می دانند! انفجاروقتی می سوزاندکه بسیارنزدیک باشد.
وچه تابلوی باشکوهی است،ققنوس وار،دردل آتش جاخوش کردن ودم نزدن!
#وحمزه علی درهمان حال که رمقی نداشت،خدای بزرگ راسپاس می گفت ودوستانش که اوراتیمارمی کردندوبرزخم های بی شمار تنش مرهم می نهادند
تسکین خاطرودلداری می داد! می گفت: نگران نباشید،چیزی نیست،خداراشکر...
یک راننده کامیون میانسال که برای انتقال میله های دکل آمده بود،بیش ازدیگران بی قراری می کردواشک می ریخت.
به اتفاق رفقای دیدبان-که بعضا ازترکش های ریزوموج انفجاربی بهره نبودند-به کمک چفیه وباندهای پانسمان زخم های بی شمارحمزه علی رابستیم وپیکرنیمه جان اوراعقب تویوتاخواباندیم.
#چشمتان روزبدنبیند!آسیدعلی رحم پشت فرمان نشست وگازماشین راگرفت.
#چاله چوله هاکه حریف اونبودند.
من هم هرچه فریادمی زدم وبادست به شیشه می کوفتم افاقه نکرد.
گاهی دست وسری به علامت تاییدتکان می دادولی ازسرعتش کم نمیکرد..
راستش من مراقب حمزه علی وبیشتر
مراقب خودم بودم.
خانه آبادباآن سرعتی که می رفت،هرآن ممکن بودخودرورا واژگون ومن رابه خون حمزه علی آغشته وبه سرنوشت اودچارکند😂
#به دلیل شدت جراحات وخونریزی چند باربی هوش شدودوباره به هوش آمد.
بالاخره به اورژانس رسیدیم...
#پزشک پاکستانی وپرستاروعوامل اورژانس همه به کمک آمدند.
#گرچه حمزه علی رمقی نداشت،امادرطول مسیر،کلمه ای بی ربط بر زبان نیاورد!هرچه بودذکربودوتوسل وحمدو سپاس.
روحیه خیلی خوبی داشت.
ایستادیم تااوراباآمبولانس اعزام کردند
ومابرگشتیم.
جالبتراینکه قهرمان قصه ما،پس ازچندماه درحالیکه پایش ازناحیه ران قطع شده بود،باایمانی استوار،به کمک دو عصابه جبهه برگشت وباعزمی راسخ سنگردیدبانی راتاپایان جنگ رهانکرد.
وهنوزحرف آخرش این است:
مابرآن عهدکه بستیم،هستیم...
به راستی که چنین جانبازان سرافرازی،تندیس غیرت ومردانگی و
شایسته تقدیرند. والسلام
بی ربط:
فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک وزعنبرسرشته نبود
زدادودهش یافت این نیکویی
تودادودهش کن فریدون تویی...

#ماجراهای دکل
#قسمت نهم: گانگسترها
وامابنعمة ربک فحدث

#زهشیاران عالم هرکه رادیدم غمی دارد
دلادیوانه شو،دیوانگی هم عالمی دارد
#داستان دکل وگلوله مسقیم تانک وجمع پریشان بچه های دیدبانی که یادتان هست؟!
قبلاگفته ام،والفجر۸باهمه دستاوردهایش، ازحدودسی نفردیدبانان تیپ۴۴ قمربنی هاشم،بیست نفرشان را لَت وپارکرد!
دیگرکسی نمانده بود!
آن ده نفر-که من هم یکی ازآنهابودم-علاوه براینکه هرکدامشان چندقلوپ شیمیایی نوش جان کرده بودندیاخسته ومجروح بودندویاموجی وآشفته !
اینهارا-به عنوان عذربدترازگناه-گفتم که درادامه خیلی برمن خرده نگیریدکه  چراچنین وچنان کردی؟! شایددست خودمان نبود.الهی العفو
یکی دوهفته بعدازعملیات،روی دکل ۲۵ متری -که ذکرخیرندیده اش گذشت!-،آتشبار توپخانه رابگوش کردم.
حمیدحمید-قادر
حمیدبگوشم
حمیدجان یادداشت کن:
موردشیخ ابوالحسنی دو نخود،مفهومه؟
قادربگوش باش
#حمید،پس چی شد؟
قادرقادر-حمید،دونخود،الله اکبر
خمینی جون رهبر
متاسفانه گلوله ثبتی،طبق قرارقبلی،به هدف نخوردومن ازکوره دررفتم!!!
حمیدقادر،این چه وضعی است؟
کجارامی زنید؟
اگرنمیتوانیدجمع کنیدوبرویددنبال کارتان...
دادوبیدادقادر،صدای فرمانده رادرآورد...
مثل همیشه،آقای شیروانی مراقب اوضاع بود.
قادرقادر حسین
حسین قادربگوشم
قادر،چی شده؟
دیگه می خواستی چی بشد!
اینهاشورش رادرآوردند.
معلوم نیست کجارامی زنند...
قادر،خودت راکنترل کن،آرام باش...
چراسراین بندگان خدا،هوارمی کشی؟!
آقاازخداکه پنهان نیست،ازشماچه پنهان،
بی سیم راخاموش کردم وهمان بالای دکل بین زمین وآسمان نشستم وبه حال دل وامانده خودم وبه یادرفقای شهیدم،یک دل سیرگریه کردم.
بگذریم...
بعدازحادثه غمباردکل،باحال خراب،وسایل  دیدبانی رابه تویوتاوکومیون بار زدیم وحرکت کردیم.
دژبان خسروآباددستورتوقف داد.
تادلتان بخواهد،اسلحه ودوربین وبی سیم وتجهیزات نظامی وغیر نظامی،همه چیزداشتیم، ولی مجوزعبور،نه!
دژبان دستوردادکه بایدبرگردید.
هرچه التماس وخواهش وتمنا کردم،زیربار نرفت که نرفت،گفت باید برگردید.
بنده خداحق داشت...
خیرسرم،یعنی من جلوداروجاده صاف کن بودم! یکباره ازکوره دررفتم وبه سیدگفتم:
حرکت کن. دژبان فوراچندقدم عقب رفت،گلنگدن کشیدوگفت اگرتکان بخوریدمی زنم!
بدآموزی دارد.روم به دیوار! من هم اسلحه رامسلح کردم وبه دژبان گفتم بزنی میزنم! خدایاتوبه...
حالامادونفرشده بودیم شبیه گانگسترهای هفت تیرکش هالیوودی.
کارداشت به جای باریک می کشید.
خداخیربدهدبه این آسیدعلی رحم،به دادمان رسید! سراسیمه ازپشت فرمان پریدپایین ورفت سراغ دژبان. فوراکانال عوض کردندوسیدهم تامیتوانست پیاز داغش رازیاد: ای پیا چه ایکنی،تیامی، دردبجونم! یوموجی ایبو، یودیوونه ایبو،ایزنِ...آنقدرچاخان کردتاقاپ طرف رادزدید.دژبان هم طناب راانداخت وگفت: بروید.
#هرچه بودبه خیرگذشت...
توی مسیر،یک مرتبه دادزدم؛سید،یافتم!
گفت:چی چی یافتی؟
گفتم: همیشه یک لربه همراه داشته باشید😂😂😂
بعدازوانفسای آن چندروز،آاای خندیدیم.
...واین اصطلاح بین رفقای دیدبانی باب شد.اخیرادرمراسم مرحوم سیدعلی میرزا موسوی پدرآسیدعلیرحم-که خدایش بیامرزد-،آقارضا مومن زاده،بعدازچهل سال،اولین حرفش همین بود:همیشه یک لربه همراه داشته باشید. ادامه دارد
#بی ربط:
هیچ وقت قرص هایی که حال آدم راخوب می کنند،جای خوب هایی که دل آدم راقرص میکنندنمیگیرند. والسلام

#ماجراهای دکل
#قسمت دهم:گله تانک         
 #وامابنعمة ربک فحدث

«ماگشته ایم،نیست،توهم جستجومکن
آن روزها گذشت،دگر آرزو مکن»
درمنطقه پاسگاه زید،به اتفاق برادرعزیزم، شهیداکبرمولایی دستجردی یاهمان اکبر برقی خودمان،بالای دکل بودیم. اکبرباپای شکسته وپیچ وپلاک،چقدرخوب دکل نوردی می کرد. دم غروب ودرهوای گرگ ومیش,
بادوربین کاتیوشا،منطقه رانگاه میکردم.
باصحنه  عجیبی مواجه شدم. چشمانم رامالیدم ودوباره نگاه کردم.
روی هدف قفل کردم وگفتم:اکبرتوهم نگاه کن. دوربین راروی چشمانش تنظیم کردوباتعجب گفت:این همه تانک برای چیست؟
##یک گله تانک ازحدود ۱۰کیلومتری پشت خط-به خیال اینکه دیگرکسی آنهارا نمی بیند،مثل چیز،سرشان راپایین انداخته بودندوباسرعت به پیش می آمدند.
برای اطمینان،من واکبربه نوبت،تانک هارابادقت شمردیم.
#درست۱۷دستگاه تانک بودند.
سریعاتوپخانه رابگوش نموده وآنهاراگلوله باران کردیم. درنزدیکی خط مقدم پراکنده شدندودرتاریکی گمشان کردیم.
واقعادرشرایط آرام منطقه،حضور نابهنگام این همه تانک،وحشتناک بود؟
#بدون فوت وقت،ازهمان بالای دکل به وسیله بی سیم وتلفن صحرایی،اطلاعات تیپ وفرمانده گردان درخط راهشیارکردیم. پس ازیکساعت،شرح ماوقع راباجزئیات، بصورت مکتوب درگزارش نوبه ای تنظیم نموده و تحویل دادیم.
پذیرش این گزارش-باتمام اهمیتی که داشت-محل تردیدبود!
#تماس های پی درپی مسئولان شروع شد!همه نگران وبلاتکلیف بودند.
شوخی شوخی،کاربالاگرفت واین تازه اول ماجرابود.
#هیچ کس نه میدانست ونه میتوانست حدس بزندکه چه پیش خواهدآمد.همه شوکه شده بودند
#شگفتا! یک تماس ساده وگزارش چندسطری دکل، چه قشقرقی بپاکرده بود!
وحالامابایدهمه چیزرابرای همه توضیح می دادیم،درحالیکه خودمان هم بیشتر ازآنچه دیده وگزارش کرده بودیم،نمی دانستیم!
٫٫٫شده آیاکه ندانی که چه مرگت شده است؟  من دقیقابه همین حال دچارم امروز!٫٫٫
#تردیدها،آزاردهنده بود. بعضابه شوخی وجدی می گفتند:سرکاری نباشد؟!
این رشته سردرازدارد. صبورباشید
#بی ربط:
الو:حاج آقاسلام،
من۹۰سالمه...
تاحالاروزه نگرفتم! چیکارکنم؟
سلام وزهرمار...
یابایدمردم چین راناهاربدهی و
یابایدفلسطین راآزادکنی😂 والسلام

#ماجراهای دکل       «درمرحله چک نویس»
#قسمت یازدهم:آماده باش۱۰۰درصد
وامابنعمة ربک فحدث

#همه وصیتنامه شهیداحمدرضااحدی:
فقط نگذاریدحرف امام برزمین بماند. همین»
بالاخره آن شب دستورآماده باش ازسوی فرماندهی تیپ صادرگردید.
 صدوراین فرمان،همه رابه تکاپوانداخت. بی خبری وبلاتکلیفی ازقصددشمن،اوضاع راپیچیده ترکرده بود!
تمام گردان هاو واحدهای تیپ حتی نیروهای خدماتی مستقردرانرژی اتمی،آن شب،مجهزوهوشیاربودند.
رده های پشتیبانی،تاصبح کامیون کامیون برای آتشبارهاگلوله ومهمات می آوردند.
گردان های درخط واحتیاط،تقویت شدند. همه برای مقابله جانانه باتحرک احتمالی دشمن آماده بودند.
به اتفاق شهید مولایی ویکی دونفر دیدبان دیگر،مانندمرکز۱۱۸،مرتب بی سیم وتلفن جواب می دادیم.
حدودساعت یک بامداد،درمیان بادوباران وسرما،ناگهان حاج علی زاهدی فرمانده تیپ به اتفاق دوسه نفرازمعاونین خود باجیپ میول آمدندسراغ مبدأ گزارس.
واردسنگرکه شدند،با همان صلابت همیشگی ولهجه شیرین خاص خودش گفت: این گزارش راکی فرستاده؟ آقای قادری،کارشمااست؟!
گفتم: حاج آقامن ورفیقم،باهم روی دکل بودیم. بعدهم به اتفاق اکبر،سیرتاپیاز ماجرارا برایشان تعریف کردیم .حدودنیم ساعت، سوالاتی پرسیدوبادقت به توضیحات گوش میکرد. چقدرآموزنده وجذاب است! که یک فرمانده درحالیکه کاملابراوضاع منطقه اشراف دارد،از جزئیات میدانی،غافل نباشد.
سوال پایانی ایشان،فوق العاده دقیق وهوشمندانه بود!
پرسید:چندوقت است روی این دکل دیدبانی میکنید؟ گفتیم: حدودیک ماه.
گفت:تحلیل خودتان چیست؟!
گفتم:به نظرمیرسد این تنهایک حرکت ایزایی وبرای ردگم کردن باشد! چون بیشترنقل وانتقالات به سمت طلائیه وجزایراست. بابزرگواری سری به علامت تاییدتکان دادوخداحافظی کرد.
 آن سرداربزرگ مقاومت،گرچه توسط صهیونیستهای جنایتکار،درراه خدابه شهادت رسیدولی،مرام ومنش اوپایدار خواهدماند. ان شاالله
٫٫آنکه شدکشته او،نیک سرانجام افتاد٫٫
طوبی له وحُسن مَآب🌹
وحالامامانده بودیم وآن همه اعتمادو
وابهامات بی پاسخ! وکلیدحل این معمادر دستان پلیدمزدوران بعثی بود.
گرچه ممکن است نکوهش بشوم،ولی بایداعتراف کنم،آن شب ازته دل آرزومی کردیم،ای کاش فردابرادران مزدورعراقی دستی ازآستین بیرون بیاورند وماراازمظان اتهام واین برزخ دل آشوب برهانند!
 دیگرازدست خودمان کاری ساخته نبود.
&راستی اگرشمابجای مابودیدچه میکردید؟
#القصه؛ خوشبختانه یامتاسفانه اش رانمی دانم،ولی همین قدربدانیدکه صبح علی الطلوع،هنوزخورشیدازافق سرنزده بودکه چشمتان روزبدنبیند،صدای غرش شلیک بی امان همان تانک های بدسگال،زمین وزمان رابه لرزه درآورد!
تانک هادرامتدادخط،برروی سکوهای مخصوص،مستقروخاکریزخط اول راچنان به گلوله بستندکه همه جارا دود و گردوخاک فراگرفت. هرجای خاکریزکه یک گونی به علامت جان پناه وسنگرتیربار و نگهبانی بالای خاکریزبود،هدف قرار گرفت.
حتی به دیدگاه روی تپه های خاکی پشت خاکریزهم رحم نکردند!
 «حالم چودلیری است که ازبخت بدخویش
   درلشکردشمن پسری داشته باشد»
 بااین شلوغ کاری دشمن،حرف دکل به کرسی نشست.
بحمدالله کسی هم آسیب جدی ندید.
اماحالامانده بودیم،که بایدخوشحال باشیم یاناراحت!
حال بچه های دیدبانی-پس ازیلدای دلهره واضطراب-دیدنی بود. شده بودیم،شبیه خودروی سمندکه وقتی سرعتش به۲۰۰
کیلومتردرساعت می رسد،باغرورخاصی می گوید:این است خودروی ملی...
درآن لحظات پرالتهاب،دلمان می خواست ازبالای همان دکل،فریاد بزنیم:این است دکل دیدبانی...
#اکبرجان کجایی؟رفیق شهیدم،یادت بخیر...
پروردگارا؛ به دعای خیررفقای شهیدمان، مارابرمرام ومسلک آنان ثابت قدم بدار🤲
#بی ربط:
پادشاهی،درویشی راگفت:
جمله ای گو،که درلحظات غم شادم کندوگاه شادی،غمگین...
گفت: این نیزبگذرد!
والسلام

              
به نام خدا
ماجراهای دکل
قسمت دوازدهم: بولونی پکید
وامابنعمة ربک فحدث

چو از دیدگه دیدبان بنگرید                          به شب آتش و روز پردود دید

اکبرازبالای دکل باصدای بلندفریادمی زد: پکید پکید!بولونی پکید،بولونی پکید...
ازسنگربیرون دویدم وپرسیدم چه خبرشده؟
اکبربه سمت آتشباراشاره کردوگفت: بولونی پکید...
معمولا بچه های دیدبانی وادوات درمکالمات بی سیم ومحاورات روزمره،به قبضه خمپاره انداز،بولونی هم میگفتند!
گردوخاک برخاسته ازموضع آتشبار،
خبرازحادثه ای وحشتناک می داد!
دم پایی هاراانداختم وسراسیمه باپای برهنه به طرف اورژانس که حدودیک کیلومترفاصله داشت دویدم.
ازدوردادمی زدم آمبولانس آمبولانس...
خداخیرشان بدهد،راننده ودونفرکادردرمان پریدندداخل آمبولانس وبه اتفاق حرکت کردیم.
راننده،مسیرناهموارسه کیلومتری راچنان باسرعت طی کردکه چنددقیقه بعددرموضع آتشبارحاضربودیم.
#وای که انفجارگلوله معیوب درداخل قبضه چه فاجعه ای ببارآورده بود.
چه خوب شدکه صحنه راندیده اید!
به قول باباطاهر:
اگرگوشم شنیدچشمم مبیناد!
غبارغم واندوه همه جارافراگرفته بود.
جمع پریشان بچه های ادوات چه حال وروزی داشتند.
آنان باچشمانی اشکبار،دوروبرسنگر،پاره های پیکرمطهررفیق خودرامی جستند!
درکمال حیرت وناباوری،درکف لرزان هرکدامشان تکه ای ازگوشت وپوست واستخوان شهیدبود.
#داستان ازاین قراربود:دیدبان شهید، اکبرمولایی ازبالای دکل با آتشبارخمپاره انداز۸۲میلی متری کارمی کرد. ناگهان گلوله ای که بایدشلیک بشودوبرسر
دشمن فرودآید،متاسفانه داخل قبضه-غنیمتی-منفجرشدودونفراز بهترین های گردان ادوات رالت وپارکرد.
#دراین حادثه،یکی ازخدمه قبضه به نام آقای استادپور،علاوه برجراحت های متعدد،یک پای خودراازبالای زانو،دردم ازدست داد.
شگفتاکه قطعی عضوهم نتوانست خللی براراده پولادین این رزمنده دلاورواردکند
واوراازادامه مجاهدت بازدارد.
چندماه بعدباشرایطی شبیه برادردیدبانمان حمزه علی نوروزی،بایک پاودوعصابه جبهه بازگشت!
به راستی که این اسوه های پایداری،درخور تجلیل وسزاوارتکریمند.
#ورزمنده ای دیگر به نام شهیدکدخدایی که رفقایش،پیکراربااربای اورابادستان خود،
برروی یک پتوجمع آوری کرده وبادلی پرخون تشیع وداخل آمبولانس گذاشتند!
...ومن هنوزچهره های مغموم وزبان حال آن دوستان عزیز وبویژه برادرم محمد قاسمی کله مسیحی فرمانده آتشبارراخوب به خاطردارم:
#من خودبه چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...
...وچقدرمرورآن لحظات،سخت وجان فرسااست.
##یادبادآن روزگاران یادباد...
البته این حادثه خونبار،باتمام غصه ومحنتی که درپی داشت،دستمایه ای بریک تجربه گرانسنگ گردید.
به گونه ای که ازآن پس بچه های گردان ادوات،برای پیشگیری ازتکرارحوادث مشابه،
علاوه برسنگرهای هلالی،یک دیواره کوتاه جان پناه درکنارهرقبضه احداث میکردندکه به نوبه خودبسیارمغتنم وارزشمندبود...
#بی ربط:
وصیت کرده ام؛
همراه من دوفنجان چای هم دفن کنند!
کسی چه می داند،شایدصحبتهای من وخدا به درازاکشید...
به هرحال دلخوری ها کم نیست. والسلام
                     ارادتمند: سیاوش

ماجراهای دکل
قسمت سیزدهم: موقعیت پناهنده
وامابنعمة ربک فحدث

خداوندا:
ازما درگذر!
به خاطرگناهانی که لذتش رفته ومسئولیتش مانده است🤲
درطول دفاع مقدس،یکی ازوظایف اصلی دیدبانان،شناسایی قبل ازهرعملیات  بود.
اجرای چنین ماموریتی-بسته به شرایط- ازیکی دوماه قبل ازعملیات شروع می شد.
ضمن اینکه دیدبانان علاوه برشناسایی،
برروی نقاط کلیدی وحساس دشمن،ثبت تیرواجرای آتش هم داشتند.
شناسایی هادرمناطق مسطح جنوب،عمدتا ازبالای دکل ودرمناطق غرب،ازطریق دیدگاه های مستقربرروی قله هاانجام میگرفت .
واحددیدبانی درعملیات والفجر۴برروی قلل خرنوکه دار،قوچ سلطان وکانی مانگا درمقابل پاسگاه های کخلان وگرمک،
ارتفاعات بلاله وسربلاله،خلوزه ها،شیخ گزنشین،امام زاده هفت توانان،وشهر
پنجوین عراق دیدگاه داشت.همچنین درعملیات والفجر۱۰برروی قله کیولَری مسلط برشاخ شمیران،شاخ سورمر،لچکی
،تیمورژنان ودریاچه سددربندی خان مستقربودونیزدروالفجرمقدماتی برروی تپه های رملی مقابل پاسگاه های صفریه ورشیدیه عراق دیدگاه مناسبی داشت.
بااین حال فرمانده دیدبانی،هیچگاه به قله ها ودکل هااکتفانکردودرتمام عملیات های تیپ۴۴قمربنی هاشم،حداقل دونفردیدبان رابه همراه هرگردان عملیاتی اعزام میکردتاازنزدیک نسبت به هدایت واجرای آتش توپخانه وادوات اقدام کنند.
#دیدبانان گردان که هریک حکایتی دارند،اغلب یابه فیض شهادت نایل گشتد ویاجانبازومجروح گردیدند.
مرحله سوم عملیات نفوذی والفجر۴که بادورزدن دشمن،درعمق خاک عراق انجام گرفت،درنوع خود،پیچیده ومنحصربه فردبود.
دراین عملیات،افتخارداشتم به اتفاق یکی ازبهترین رفقای دیدبان،شهیدعلی رضاسلطانی در خدمت سردارشهیدمحمد علی باغبانی فرمانده دلیرگردان نام آشنای رسالت باشم.
علی رضاشخصیت جذابی داشت!درعین جدیت،بسیاربذله گووشوخ طبع بود.
 نزدیک ظهرروزاول عملیات،من مجروح وعملا ازرده خارج شدم.
#دروانفسای آنروز،گردان پیشتاز رسالت ازهرسو آماج گلوله های ویرانگرتانک و
موشک های پی درپی هلی کوپترورگباربی امان تیربارهاقرارداشت وحلقه محاصره اش هرلحظه تنگ ترمی شد.
درچنین شرایطی،علیرضابودکه بافریادهای رسای خود،لحظه ای بی سیم رارهانمیکرد
وگلوله های توپ رابرسردشمن می ریخت.
#آقای ابراهیم پناهنده یکی ازرفقای دیدبان
،چندروزقبل درمرحله اول عملیات مجروح شده بودوحالاعلیرضاباشاخص پناهنده،
احوال دیدبان های گردان رامخابره میکرد:
حسین حسین،سلطان
سلطان جان،حسین بگوشم
حسین،قادررفت موقعیت پناهنده!
ساعتی بعد: حسین،سلطان
دهقان هم رفت موقعیت پناهنده
...وساعتی بعدتر،باصدایی آهسته ونفسی بریده وبی رمق:
حسین حسین،سلطان
حسین بگوشم
حسین جان؛من هم رفتم موقعیت پناهنده.خداحافظ
#...واین آخرین کلام شهیدعلی رضاسلطانی بروجنی بودکه دراین عالم خاکی باامواج بی سیم،به گوش فرمانده رسید.
...وماتاابدبه علیرضاهامدیون هستیم.
#بی ربط:
آنکه میگوید:
دوری دوستی می آورد،
یاطعم دوستی رانچشیده!
ویادرددوری وفراق نکشیده است!!!
والسلام
                ارادتمند:سیاوش
////////////////////////////////

به نام خدا...
باسلام خدمت همرزمان گرامی
وادای احترام به ساحت مقدس شهدا،بویژه سرداردلاورسپاه،شهیدمجیدتاجمیرریاحی...
بارهاازفرمانده عزیزم جناب آقای شیروانی-مسئول دیدبانی تیپ- شنیدم که ازسرتواضع میگفت:
آقای تاجمیرهم مسئول دیدبانی است وهم مسئول اطلاعات.
آنقدراین دوواحد-بویژه اوایل تشکیل تیپ-همراه ودرهم طنیده بودندکه اغلب آنهارایکی می دانستند.
ماموریت هایشان،بخصوص قبل ازعملیاتهاشانه به شانه یکدیگربود.
وامابرخلاف تصور،شهیدبزرگوارمجیدتاجمیرریاحی شخصیتی پویا ومتلاطم داشت واصلاآرام وکم حرف وآسوده خاطرنبود!
البته کم خوری وکم خوابی ش رانمی دانم ولی مطمئن هستم
درجمع وجلسات وگفت وشنودهااوبودکه با شیرین زبانی وبذله گویی  میدانداری میکردوهمه رابه وجدمی آوردومجذوب خودمی ساخت.
درعین حال،دربزنگاه هاومواقع لزوم خیلی جدی وقاطع بود.
واتفاقاهمین انعطاف وذووجهین بودن رفتاروگفتار،اوراجذاب ودوست داشتنی کرده بود.
بارهاشاهدبودم که به هردلیل،مثلاتاخیرگزارش نوبه ای دیدبانی یاناقص بودن گزارشات و...وقتی تلفن صحرایی زنگ میزدوتاجمیرباعصبانیت میگفت:این چه گزارشی است؟بچه هاماست هاراکیسه میکردند؟
یادم هست درخط پدافندی جنوب،یک شب دیروقت زنگ زدوباتوپ وتشرگفت: چرااین گزارش رانیاوردید؟ سریع تایک ساعت دیگه گزارش راتحویل می دهید!
هواتاریک،چراغ خاموش،بارندگی ولغزندگی وکپ وگودال ها،به اتفاق دیدبان شهیدابوالفضل رکوعی سوارموتورتریل۲۵۰شدیم و....
چشمتان روزبدنبیند!حداقل ده بارزمین خوردیم،غرق گل ولای،زخم وزیلی،به هرفلاکتی بودگزارش رابردیم وتحویل دادیم.
وقتی واردسنگراطلاعات شدیم،عصبانی بود!
یه نگاهی به حال وروزماکرد.
آاای خندیدیم.
یادش به خیرشهیدرکوعی،ازبس زمین خوردیم موقع برگشت گفت: آقای قادرمن بشینم؟گفتم بفرما...
البته ازحق نگذریم بهترازمن رانندگی کردوکمترزمین خوردیم.
          یادبادآن روزگاران یادباد
       
به نام خدا
 #ماجراهای دکل قسمت چهاردهم۱:دیدبان نفوذی
 وامابنعمة ربک فحدث
 #زندگی،قصه مردیخ فروشی است که ازاوپرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند،تمام شد! نمی دانم،تاکنون عنوان دیدبان نفوذی به گوشتان خورده است یانه؟ولی به شنیدنش می ارزد... نفوذآنقدرهاهم که می گویند،بد نیست!مخصوصاکه ازنوع دیدبانی وبرای شناسایی وانهدام امکانات وتجهیزات نظامی دشمن باشد! چنانکه قبلاگفته شد،دیدبانان معمولا ازفرازقله ها،دکل هاونیزهمراهی گردان های عملیاتی،دشمن راشناسایی وبنابه ضرورت،گلوله باران می کردند. اجازه بدهید،برای اولین باربه یک پدیده ونوع خاصی ازدیدبانی باعنوان دیدبان نفوذی بپردازیم. راستش برای اینکه حکایت نفسگیروپر طمطراق دیدبان نفوذی رابنویسم،باخودم خیلی کلنجاررفتم . به قول مارمولک:حیف که«اسلام»دست وبال مارابسته است😂 ازطرفی هم باورپذیری برخی ازواقعیات،چالش هاوتعارضات جدی رابرای گوینده ومخاطب به دنبال دارد! درادامه ملاحظه خواهیدکرد که یک جاهایی ازبرنامه ماباعقل جوردرنمی آید وبیشتربه یک طنزتلخ وماجراجویی هولناک شبیه بوده است تاماموریت برون مرزی! حداقل بااین کیفیت،من نظیرش را سراغ ندارم! خواهیددید! بااین مقدمه، به یاددوست وهمرزم عزیزم،دیدبان شهیدحسینعلی دهقانی میبدی،سعی میکنم مطالبی رابه اختصار-احتمالادرپنج قسمت- تقدیم نمایم.ان شاالله ٫٫تاچه قبول افتدوچه درنظرآید٫٫ وامابعد؛ مهرماه سال۱۳۶۲قرارگاه نجف تصمیم میگیردهمزمان باآغازمرحله اول عملیات والفجر۴،یک اکیپ مجهزدیدبانی راجهت شناسایی وانهدام مقرهای آتشبارو لجستیک،به کردستان عراق ودرست پشت مواضع دشمن اعزام نماید! گرچه این اقدام،ظاهرانوعی خودزنی به حساب می آمدوریسک بالایی داشت، اماانجام آن یک ضرورت بود... چنین ماموریت خطیری،به تیپ قمربنی هاشم علیه السلام محول گردید. جناب آقای شیروانی،اینجانب ودیدبان شهیددهقانی رابرای اجرای ماموریت برگزید وپس ازتوجیهات لازم،به اتفاق خدمت فرمانده وقت تیپ،سرداررشیداسلام حاج کریم نصررسیدیم. ایشان ضمن توضیحاتی،اهمیت وخطرات احتمالی راگوشزدوباارائه توصیه هایی،مارابا دعای خیربدرقه کردند... وسایل وامکانات لازم،شامل:کالک ونقشه منطقه،دوربین،قطب نما،بی سیم وباطری وآنتن یدکی،کدورمز،دستورکار،کوله پشتی وهرآنچه یک دیدبان نیازدارد،فراهم گردید. مادونفربه اتفاق مسئول اطلاعات سپاه مریوان-بدون هرگونه سلاح شخصی وکاملابی دفاع-به نماینده قرارگاه معرفی ودراختیارایشان قرارگرفتیم. بلافاصله بایک دستگاه تویوتای به رانندگی همان نماینده قرارگاه-که خودش راهم به درستی معرفی نکرد-وازوجناتش پیدابودکه مسئولیت مهمی دارد،ازمریوان حرکت کردیم.ادامه دارد... بی ربط: مهمترین چیزدرزندگی آن است که؛ شلوارت راخوب بالابکشی!!! چون به هرجایی برسی،می گویند: این همان است که نمی توانست شلوارش رابالابکشد😂والسلام ارادتمند:سیاوش
به نام خدا #ماجراهای دکل 
قسمت پانزدهم۲:دربندصیاد
 وامابنعمة ربک فحدث
 بایدازطایفه عشق اطاعت آموخت زدن کوچه به نام شهداکافی نیست #مقصدماشهربانه وقرارگاه نجف بود. نماینده قرارگاه،بیشترازماعجله داشت. به محض اینکه هواتاریک شد،اولین پاسگاه،مارامتوقف کردندوبه دلیل ناامن بودن جاده ها،اجازه عبورندادند. #بلافاصله نماینده قرارگاه،ازطریق بی سیم درخواست هلی کوپترکرد! گفتند:بنابه ملاحظات امنیتی مقدورنیست! ...وماازاین همه عجله وبی تابی اوشگفت زده بودیم. وقتی خودش به حرف آمدوگفت: #امشب عملیات است! متوجه شدیم نه بابا! آدم مهمی است وبابچه های بالاارتباط دارد!😂 #به ناچار،ماشب آغازعملیات والفجر۴را درهمان پاسگاه استراحت کردیم وصبح فردا،پس ازاقامه نماز،راهمان را ادامه دادیم. #بالاخره پس ازبیست وچهارساعت ازمریوان به قرارگاه صحرایی نجف رسیدیم. #واما...یکی ازمهمترین توفیقات الهی این سفربرای من،اقامه نماز جماعت مغرب وعشأدرمعیت صیاددلهابود! #ماوبویژه مرحوم پدرم-بخاطراینکه فرزنددل بندش،سربازشهیدیحیی قادری درنیروی زمینی ارتش،تحت فرماندهی سپهبد شهیدصیادشیرازی-به شهادت رسیده بود،خانوادگی دلبسته ومریدصیادبودیم. ومن به واسطه ارادتی که به ایشان داشتم واولین باربودکه اورازیارت میکردم،رفتم درصف اول وشانه به شانه ایشان ایستادم. #احساس عجیبی داشتم!درست وغلطش راکاری ندارم! ولی حدودنیم ساعت درطول نمازودعاوتعقیبات،صیادمحورازونیازبا معبودخودش بودومن،دربندصیاد... #نمازکه تمام شد،باهمان حال خوش،صورت ماهش رابوسیدم.آاای چسبید!!! االقصه: صبح روزبعد،ماسه نفر،به گروه پنجاه نفره پیشمرگان مسلمان کردایرانی،ملحق وراهی که امیدی به بازگشت نداشت راپیاده در پیش گرفتیم! شگفتا! اگرقراراست مابه نفوذوشناسایی برویم،این لشکرسلْمُ وتوربرای چیست؟ #راستش،من که خودم رادردام اسارت می دیدم وبه اناالاسیرفکرمیکردم! حال آن دونفربی دفاع هم بهترازمن نبود... #همانجایاد حرف سردارشهیدالیاس ارجمند افتادم که چندروزقبل روی قله قوچ سلطان ازاوپرسیده بودم:چرامعمولاتنهایی به گشت می روی؟واوگفت:اگردونفرباشیم،احتمالا لو میرویم ولی اگرسه نفرشدیم،حتمالو می رویم!!! #وحالامن مانده بودم که آیاماپنجاه وسه نفر،لومیرویم یانه؟! القصه: سفربرون مرزی ما،همراه بایک گروهان ازپیشمرگان مسلمانی که نه زبانشان رامی دانستیم ونه تاکنون آنهارا دیده بودیم-به ناکجاآباد- آغازشد. الهی به امیدتوونه به امیدخلق روزگار... اولین ایرادمخاطب: آقااین دیگرچه ماموریت نفوذی است که فقط پنجاه نفرغلام وقورچی دارد؟ صبورباشید.من بی تقصیرم! ادامه دارد... بی ربط: حرف هاگاهی اززباله های هسته ای هم خطرناکترند! بعضی هایشان رادرهیچ جای این کره خاکی نمی توان چال کرد!!! والسلام

به نام خدا
#ماجراهای دکل
قسمت پانزدهم۲:دربندصیاد
وامابنعمة ربک فحدث

بایدازطایفه عشق اطاعت آموخت
زدن کوچه به نام شهداکافی نیست
#مقصدماشهربانه وقرارگاه نجف بود.
نماینده قرارگاه،بیشترازماعجله داشت.
به محض اینکه هواتاریک شد،اولین پاسگاه،مارامتوقف کردندوبه دلیل ناامن بودن جاده ها،اجازه عبورندادند.
#بلافاصله نماینده قرارگاه،ازطریق بی سیم درخواست هلی کوپترکرد!
 گفتند:بنابه ملاحظات امنیتی مقدورنیست!
...وماازاین همه عجله وبی تابی اوشگفت زده بودیم.
وقتی خودش به حرف آمدوگفت:
#امشب عملیات است!
متوجه شدیم نه بابا! آدم مهمی است وبابچه های بالاارتباط دارد!😂
#به ناچار،ماشب آغازعملیات والفجر۴را
درهمان پاسگاه استراحت کردیم وصبح فردا،پس ازاقامه نماز،راهمان را ادامه دادیم.
#بالاخره پس ازبیست وچهارساعت ازمریوان به قرارگاه صحرایی نجف رسیدیم.
#واما...یکی ازمهمترین توفیقات الهی این سفربرای من،اقامه نماز جماعت مغرب وعشأدرمعیت صیاددلهابود!
#ماوبویژه مرحوم پدرم-بخاطراینکه فرزنددل بندش،سربازشهیدیحیی قادری درنیروی زمینی ارتش،تحت فرماندهی سپهبد شهیدصیادشیرازی-به شهادت رسیده بود،خانوادگی دلبسته ومریدصیادبودیم.
ومن به واسطه ارادتی که به ایشان داشتم واولین باربودکه اورازیارت میکردم،رفتم درصف اول وشانه به شانه ایشان ایستادم.
#احساس عجیبی داشتم!درست وغلطش راکاری ندارم! ولی حدودنیم ساعت درطول نمازودعاوتعقیبات،صیادمحورازونیازبا معبودخودش بودومن،دربندصیاد...
#نمازکه تمام شد،باهمان حال خوش،صورت ماهش رابوسیدم.آاای چسبید!!!
االقصه:
صبح روزبعد،ماسه نفر،به گروه پنجاه نفره پیشمرگان مسلمان کردایرانی،ملحق وراهی که امیدی به بازگشت نداشت راپیاده در
پیش گرفتیم!
شگفتا!
اگرقراراست مابه نفوذوشناسایی برویم،این لشکرسلْمُ وتوربرای چیست؟
#راستش،من که خودم رادردام اسارت می دیدم وبه اناالاسیرفکرمیکردم!
حال آن دونفربی دفاع هم بهترازمن نبود...
#همانجایاد حرف سردارشهیدالیاس ارجمند افتادم که چندروزقبل روی قله قوچ سلطان ازاوپرسیده بودم:چرامعمولاتنهایی به گشت می روی؟واوگفت:اگردونفرباشیم،احتمالا لو میرویم ولی اگرسه نفرشدیم،حتمالو می رویم!!!
#وحالامن مانده بودم که آیاماپنجاه وسه نفر،لومیرویم یانه؟!
القصه:
سفربرون مرزی ما،همراه بایک گروهان ازپیشمرگان مسلمانی که نه زبانشان رامی دانستیم ونه تاکنون آنهارا دیده بودیم-به ناکجاآباد- آغازشد.
الهی به امیدتوونه به امیدخلق روزگار...
اولین ایرادمخاطب:
آقااین دیگرچه ماموریت نفوذی است که فقط پنجاه نفرغلام وقورچی دارد؟
صبورباشید.من بی تقصیرم! ادامه دارد...
بی ربط:
حرف هاگاهی اززباله های هسته ای هم خطرناکترند!
بعضی هایشان رادرهیچ جای این کره خاکی نمی توان چال کرد!!!
والسلام

به نام خدا
ماجراهای دکل
قسمت شانزدهم۳: شریف کچل
وامابنعمة ربک فحدث

تاعاقلان راهی برای خندیدن پیداکنند
مادیوانگان هزاران بارخندیده ایم...
پیشمرگان مسلمان کردکه ذکرخیرشان
گذشت،بدون استثنائ به سلاح کلاشینکف باخشاب اضافه،تعدادی نارنجک وبعضاکلت کمری مسلح بودند.
وقتی حرکت کردیم،تنهاتوشه غذایی ما
حدودیکصدقرص نان بودودیگرهیچ!
طی چندساعت پیاده روی ازمسیرهای انحرافی،تپه هاودره ها راپشت سرگذاشته وخسته وکوفته به رودخانه رسیدیم.
ساعت یک عصر-شریف کچل-اولین دستورتوقف راصادرکردودرکناررودخانه مستقرشدیم. خدایاپس ناهارچه میشود؟مامانده بودیم که مگربانان خالی هم می شودکوه پیمایی کرد!
درکمال تعجب،ناگهان،تعدادی نارنجک پرت کردندتوی آب وبلافاصله چندنفرهم پاچه های کردی رابالازدندورفتندداخل رودخانه. خدابدهدبرکت ازاین همه ماهی که آمدند
روی آب...
همزمان چندنفرباچاقوشکم ماهی هاراباز میکردندوتمیزشان میکردند. عده ای هم باشاخه های نازک درخت،سیخ کباب درست میکردند.
این همه تلاش وتکاپو،برای ماخیلی تازه گی وجذابیت داشت. اکثرا مشغولدکاری بودندوماهم غرق تماشای آنها...
شعله های آتش فرونشست واجاق برای کباب ماهی آماده شد.جای شماخالی...
بقدری نعمت فراوان بودکه درپایان،
مقدارزیادی ازماهی هاراپخته ونپخته درساحل رهاکرده ودرامتدادهمان رودخانه به راه افتادیم. ساعاتی گذشت وکم کم هواتاریک شد.
شریف کچل که فرمانده پیشمرگان مسلمان وتقریباهمه کاره این ماموریت بود
،هیبت خاصی داشت،همه ازاوحساب می بردندوبی چون وچراازاوحرف شنوی داشتند.
او همان اول صبح باماسه نفراتمام حجت کرده بودکه بایدپابه پای او حرکت کنیم ولحظه ای ازاوجدانشویم!
باتاریک شدن هوا،دغدغه ونگرانی های فرمانده بیشترشد،ولی براجرای ماموریت مصمم بود.
مانندعقاب همه جاوهمه افرادوبخصوص مارازیرنظرداشت ومواظبت میکرد.
یکی دوبارکه ناخواسته ازاوفاصله گرفتیم فوراتذکردادوبعدهم یواشکی طوری که دیگران متوجه نشوند،گفت:من به همه اینهااطمینان ندارم!بیشتراحتیاط کنید.ممکن است درتاریکی بلایی سرتان بیاورند! وازاین بابت خیلی نگران بود.
وقتی فهمیدیم برایمان،چندنفر بپّاومراقب گذاشته که لحظه ای ازماچشم برنمی
دارند،به گفته هایش بیشترمطمئن شدیم.
درآینده ازاین آقای شریف کچل زیادخواهید شنید...
تصریح میکنم؛حوادث واتفاقات عجیب وغریبی که ازاین لحظه به بعد،شاهد
خواهیدبود-ازجمله ورودیگان۵۳نفره-به یک روستادردل دشمن،ممکن است توجیه منطقی نداشته باشد،اما
شمابفرمایید:ایثاروازجان گذشتگی.من میگویم دیوانگی!
«درره منزل لیلی که خطرهااست درآن ــــ
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی»
بالاخره دروانفسای وحشت و ظلمات،حدود
ساعت۱۰شب،وارداولین روستای عراق شدیم! صبورباشید.ادامه دارد...
بی ربط:
هیچ وقت گول اسم ورسم وظاهرکسی رانخورید!
ارتش هیتلربااون همه بی رحمی، اسمش نازی بود!...والسلام
              ارادتمند:سیاوش

#ماجراهای دکل
قسمت هفدهم:روستای شیخ لطیف
وامابنعمة ربک فحدث

#درره منزل لیلی که خطرهااست درآن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
پس ازیک پیاده روی طولانی،حدودساعت۱۰
شب واردروستای شیخ لطیف عراق شدیم و
به شدت-تاکیدمیکنم،به شدت-مورد
استقبال قرارگرفتیم. طبق یک توافق نانوشته-ماننداصحاب صفه-هرچندنفر،
میهمان یک خانواده عراقی شدیم.
#همانطورکه انتظارمی رفت ماسه نفرهم درمعیت شریف کچل،میهمان خانه پسرخاله او شدیم.
احساس دوگانه ودلشوره عجیبی داشتیم.
ماواردروستایی شده بودیم که دشمن زخم خورده،ازبالای ارتفاعات مشرِف،درفاصله ۴-۵کیلومتری،همه ترددهاوتحرکاتش رازیر
نظرداشت ورصدمیکرد!
وجالبتر اینکه،صدای شلیک توپخانه ورگبارهای گاه وبیگاه،تاپستوی خانه هابه گوش می رسیدوبرای مردم عادی بود.  
درمقابل،پیوندهای عمیق خانوادگی وعاطفی میان اهالی روستاوکردهای ایرانی دیدنی بود. آنهاچون جان شیرین یکدیگررادرآغوش می گرفتند.
#دقایقی بعدکه درمنزل پسرخاله!سر
صحبت بازشد،کاشف به عمل آمدکه اساسامرزبندی درکردستان یک توهم است!
تصورکنید،جوی آبی که ازوسط یک روستا
عبورمیکند،خط مرزی بین دوکشور است!طرف خودش ایرانی است،ولی یکی دوتاازبستگان نزدیکش یاعراقی هستندیاساکن عراق وبالعکس...
احساس میکردیم گویاهمراهان مانوعادو تابعیتی هستند...
گرچه ما،دراین روستاوروستاهای دیگرعراق-که درآینده ذکرخواهم کرد-میهمان ناخوانده بودیم ولی کم کم اُنس گرفتیم و احساس غربت هم نمیکردیم!
بااینحال،خسته وگرسنه،نمازرادرمنزل پسرخاله خواندیم وجای شماخالی،ماست وشیره ونان محلی راباولع میل کردیم. خیلی چسبید.
پس ازصرف شام،شریف کچل،حدودیک ساعت پسرخاله را-که دل پری ازصدام داشت-به حرف گرفت ویک ریزسوال می پرسید. من ودهقانی که چیزی ازحرف هایشان سردرنیاوردیم امافرمانده اطلاعات سپاه درپوست خودش نمی گنجید. یکی دوتاسوال هم خودش پرسیدوبعدهم روکردبه ماوگفت:
باورکنید؛اگریک اکیپ کارکشته گشت اطلاعات می آمدندوده روزدراین منطقه وقت صرف می کردند،به اندازه این یک ساعت حرف های این پیرمرد،مطلب دستگیرشان نمی شد!
پس مااگرماازهمینجاهم به ایران برمی گشتیم،بخش عمده ماموریتمان راانجام داده بودیم.
آخرسرهم پسرخاله،-که دیگر واقعابا
هم پسرخاله شده بودیم-رختخواب آورد وماازفرط خستگی،چنان به خواب رفتیم که اگربعثیهامی آمدندوماراباهمان رختخواب می بردند،بیدارنمی شدیم! چنانکه صبح فردا،به زوربیدارمان کردند.نمازمان راخواندیم وبه طرف دیدگاه موردنظرحرکت کردیم.ادامه دارد...
بی ربط:
شایدبتوان درزندگی خیلی چیزهاراازدست داد،اما؛
شرف ومردانگی رابایدتاپای جان حفظ کرد!
 والسلام
////////////////////////////