بهنام میرزاکوچکی برادر کوچک دکتر منصور ( ممد) میرزاکوچکی
متولد ۱۳۴۷، در بیمارستان به دنیا اومدم( ما کلاس داریم) در زمان محصلی دانش اموز زرنگی نبودم میشه بگم درس نخون بودم یکم هم شیطون
مدت اندکی با شما دوستان خوب در دیدبانی هم پیاله شدم شراب شیروانی، ودکای شکرالله، سوشی مومن زاده، و آب جوی دیگران در آن مدت اندک که سعادت نوشیدن آن مشربه ها را داشتم مرا دگرگون کردن و ذهن روانم را چرخاند « تازیانه برزدی اسبم بگشت - گنبدی کرد و از گردون گذشت» این شراب چشمان مرا شست و نگاهم را به جهان تغییر داد مستی آن مرا تا سال ها رها نکرد و در حالی که در شیراز کنار برادرم  ممد مشغول تحصیل دندان بودم ذهن و ذوق زمان مستی. در پوشش و رفتار و  کردارم موج میزد
پس از دانشگاه مدتی اندک در دریای کار دندان پزشکی غرق شدن و سپس دوره ارتودسی را آغاز کردم این دور که به اجبار در شهر مشهد بود ۳ سال طول کشی در این سه گانه ۳ اتفاق افتاد سال اول آقام را از دست دادیم که بس تاثیر شگرفی در من گذاشت و جایش تا امروز امروز در دلم خالیست . پدری بود به غایت خودشیفته و مغرور و پدر سالار یک ارثیه گرانبها برای بجا گذاشت به نام اعتماد به نفس که گرانبها ترین هدیه پدر و مادر به فرزندان است « انسانی که اعتماد به نفس دارد چه ندارد؟ و هر انکه اعتماد به نفس ندارد چه دارد؟ » روحش شاد برای شادی آقا شکرالله ما یک فاتحه بفرستید به توجه البته و از ته دل
« آقا دلم برات تنگ شده»
اتفاق دوم عشق بود سال دوم دستیاری عاشق شدم و دختری را تا سر حد جنون دوست. داشتم در کنار مرقد شریف امام رضا دامنم به عشق دختری رنگین شده بود و در دل آهنگ شیدایی و حیرانی داشتم آن دختر تمام شد اما حیرانی ان در جانم ماند
دلم هر لحظه آهنگ دوست داشت و هر ان اسب خیالم یال در باد پریشان میکردو شهد شیرین یار مرا مدهوش می‌کرد
در زمانی که اعتقاد به مکه رفتن نداشتم و این سفر را غیر لازم میدانستم گانه سوم اتفاق افتاد درست بدون برنامه و بدون قصد قبلی حضرتش مرا دعوت کرد سفر ملکه بلندای تجربه معنوی بود چند روز اول حیرانی حادثه دوم در ضمیرم بود شب ها کنار قبرستان  به دنبال صدای پیامبر ، خنده های زهرا و خطبه های علی و منبر های ابوبکر و عمر و عثمان بودم کمی رنگ شیعه بودن در لایه های ذهنم کم شده بود دیگر ابوبکر و عمر و عثمان را غاصب نمی دانستم و علی نیز برایم آن امام قبلی نبود
داشتم آرام آرام پوسته می انداختم آرامش عربستان و چهره های خندان آنها برایم جالب بود ، تمیزی و انسان ها و مکان ها برایم درس اموز بود نوع عبادت آنها برایم جالب بود اما در درون سدی داشتم که نمی توانستم از آن عبور کنم اگر دلم برای. عمر مانند علی می سوخت در درون احساس شرمندگی و ترس داشتم اگر به ابوبکر مانند علی می خواستم افتخار کنم نگاره های کودکی مرا رم میداد احساسی پوچی و ترس برم میداشت نمی توانستم قبول کنم که می توان مکان سجده را در نماز هر جایی تمیزی انتخاب کرد عقلم میگفت این درست است روحم میگفت نگاره های کودکی و آنچه در مذهب شیعه گفته شده چی ، پسر نزدیک به سی سال را در دریای شیعه شنا کردی دو هفته فرهنگ ظاهری سنت را دیدی مفتون شدی از به هم ریختن آئین ذهنی گذر کنم و به آتش گرفتن جانم بپردازم
یک هفته مدینه که داشت تمام می‌شد شعله های عشق محمد در درونم بالا کشید شبها در کنار مرقد فخر عالم افق ۱۴۰۰ سال را در پیش رو می گذاشتم و خود را پا ب پای حضرتش می گذاشتم در آن شب ها شیدایی و حیرانی حادثه دوم به کمکم می آمد و نرد بازی عشق را بارحضرتش بازی میکردم
هنگام خدا حافظی زبان از گفتن خدا حافظ قاصر بود و لال تا آخرین لحظه حضور در مدینه دردی کش شرابش بودن و خود را غرق در مهربانیش میدیدم
مسجد شجره پس از مقدمات و شروع حرکت تا مکه برایم کوتاه ترین فاصله بود در لب لبیک داشتم و در دل لقا داشتم به خانه‌اش نزدیک میشدم چشمانم قدرت باز شدن نداشت از دیدنش ترس داشتم شاید خجالت می کشیدم اما فکر میکنم می ترسیدم مثل فرزندی که چندی پدر خود را ندیده و پس از مدت ها پدر آمده فرزند پشت دیوارمخفی می‌شود پدر می‌گوید بیا اما پسر با ترس به پدر نگاه می‌کند در دل دوست دارد به آغوش پد بپرد اما می ترسد فکر می‌کند دارد خواب میبیند فکر می‌کند سر اب است پدر اسرارمیکند فرزند باور ندارد میترسد بپرد و ناگهان از خواب بیدار سودجو همه چیز سر آب باشد برای همین که این سراب را از دست ندهد پا پیش نمی گذارد حال من این حال بود وقتی خانه خدا را دیدم نمی دانستم شمع هست یا پروانه
پرواز میکردم درحالی مه میسوختم و میسوختم در حالی که در بلندای پرواز بودن

دور حضرتش می جرخیدن و تنم را با تمام وجود به خانه آش می چسباندم
حرکت بین صفا و مروه مرا روشن می‌کرد نوشیدن آبب کوثر مستم می‌کرد نماز جماعت مرا پرواز میداد
بلندی عرفه مرا در دامن حسین ریخت ، زنبیلم را فراز های دعایش در آن صحرا پر کردم
فراز های تکامل جسم و جان را پیک پیک سر کشیدم
بعد از سفر و داشتن تجربه های معنوی. این سه حادثه تنم آرام و روحم شد شده بود


پایان سه سال دستیاری مصادف بود با نماینده شدن ممد از شهرستان بروجن

در اوج بلندای سلامت روحی و جسم و دانش بودم
روحی از آن لحاظ که خانه دلها را در اغوش کشیده بودم و جانم را در چشمه کوثر شستشو ، بدنم در انتهای توانایی بود و دانسته هایم کرانه های علم ارتو دنسی را می خراشید
ممد بعد از افت و خیز های فراوان نماینده شده بود و من هم بورد ارتودسی را پشت سر گذاشته بودم
تولدی دوباره بود یک بار دیگه گاه شمار زندگیم صفر شده بود ، نو شده بودم احساس تولد دوباره داشتم وزنم را حس نمی کردم پاهایم روی زمین نبود در کمال ابدال گرایی بسر میبردم هنگام خوردن چرب شیرین غذا را با تمام سلول های بدنم حس میکردم و لذت میبردم هر زمان اراده خواب داشتم ب مغزم دستور خاموشی میدادم و هر آن اراده میکردم بر بلندای سبلان بودم
نگاهم به جهان ، فرایندها و انسان ها نگاه حداکثری بود از خود و دیگران توقع تفضیلی داشتم چون درگیر کاری نبودم و مسئولیتی و اموالی و دلبستگی نداشتم. شلاق نقدم را بر هر کس و هر چیزی بر مبنای بالاترین درجه و بدون نقص می نواختم  پختگی در افکار و رفتار نداشتم چون ۳ گانه روحی و جسمی و دانشی را فکر میکردم در منتها درجه دارم هر چیز را خوبش را دوست داشتم شفافیت را با رک گویی اشتباه میگرفتم، تلاش را با پرکاری یگانه می دانستم ، شجاعت را با گستاخی جایگزین میکردم، ملاحت را با مسخره کردن نشانه میرفتم و خلاصه به دلیل خود را یگانه دانستم روی ابر ها راه نه میدویدم
تبریز خود بستر مناسبی بود که من این بذر نامتوازن را بکارم چرا که شهر جدیدی بود و من قبل از سال ۱۳۷۹ پایم خاک تبریز را لمس نکرده بود
شهر تبریز با آب و هوای سرد و خشک و مردمانی با زبان متفاوت از دیگر نقاط کشور برایم تازگی داشت چون نو بود حس تولد دوباره را در من تقویت می‌کرد من در این شهر بدون ریشه بودم می تواستم گذشته خود در بروجن، اصفهان ، جنوب و شمال و مشهد را دور بریزم و خودم را نوزادی نو معرفی کنم کسی چی میدانست که من در ینگه دنیا چه بودم و چه میکردم فرصتی بود تا بلندای حال آن زمان را برای دیگران حتی بدون گفتن بدون نقص ارائه دهم من بودم و یه عالمه خوبی همه چیزم خوب نه عالی بود و منفصل از واقعیت
دوران خدمتم در تبریز ترک زبان آغاز شد


قبل  از آغاز دوران کار در تبریز
شکل گیری طفل های گوناگون در وجودم
طفل های مثل عقاید، تجربه معنوی ، قدرت طلبی و شکل گیری تفکرات سیاسی ، ثروت خواهی و علم طلبی

زمان قبل از انقلاب در بروجن مسجدی بود به نام مسجد ایت الله زاده  یک فرد عبوس و پیری بود که الان نامی از او‌به یاد ندارم آموزش قرآن میداد و من نه به خاطر یاد گرفتن قرآن بلکه بخاطر بازی با بچه ها و شیطنت به این کلاس میرفتم. اصلا ذهنیتی از قرآن و دین در وجودم نبود شاید تنها و تنها مورد دینی زنجیر زدن شب های اول محرم بود که اون هم نه به خاطر خدا بلکه یک نوع خود نمایی بود
انقلاب شد و من بدون دلیل از اسم ایت الله مرعشی خوشم آمد هر کسی ازم میپرسید که مقلد چه کسی هستی میگفتم مرعشی اولا نمی دونستم تقلید یعنی چی دوما مرعشی را نمی شناختم فکر کنم اسمش نسبت به امام خمینی باکلاستر  و شیک تر بود بهر صورت من اون روز ها عقیده خاصی نداشتم و چون ناصر ما دانشجوی پزشکی بود ما هم تا سرحد جنون به ایشون افتخار میکردیم و بیشتر از همه اون اینطرف و انطرف پزش را میدادیم ( الان هم دارم پزش را میدم این در خانواده ما ناخودآگاه هست)
و ایشون من فکر میکردم مذهبی هست من هم میگفتم من مذهبی هستم
انقلاب در جریان بود و ما درحال رشد کلاس سوم راهنمایی بودم و در کوران نوجوانی جمعی از دوستان را داشتم که فقط و‌فقط اولویت اول آخرمون بازی و شیطنت بود بیشتر اوقات روز و شبمون به بازی در. تربیت بدنی سپری می‌شد
و اصلا راستش را بخواهی رابطه ای با خدا نداشتم بیشترین مایه دینی من در آن زمان ناصر مان بود مه اون را هم بخاطر خود ناصر دوست داشتم وقتی شبها ماه رمضان بلند می‌شد و‌دعای سحر را با رادیو گوش می‌کرد و من هم در ضمیرم با صدای آن  مناجات حال میکردم و خوشحال میشدم
یک شب در اتاق ننه تورانم در حال ، شاید، مشق نوشتن بودم که یک باره زنگ در ما به صدا در اومد آقام رفت در خونه و بعد اون من نفهمیدم که چه شد در خونه ما زلزله شد همه داشتند گریه می‌کردند در کسری از زمان خانه ما پر از آدم ها شد صورت همه غرق در اشک بود صدای شیون مادرانم کا کوچه را بر داشته بود و‌ من کودکی خرد سال مات و مبهوت به افرا نگاه میکردم بعد ساعت ها عزا داری ‌گریه. کردن گفتند که ناصر شهید نشده احتمالا اثیر شده
یک هفته ای خانه ما محل امدو شد بود شاید هم بیشتر در این ایام جریانی در ذهن من داشت شکل میگرفت من کودک سر به هوا آرام آرام داشتم در ذهنم رابطه ای با خدا شکل  میدادم با حضرتش حرف میزدم و دلتنگی های را که ننه احترام هنگام عزاداری برای ناصر میگفت را بازگو میکردم اصلا یاد گرفته بودم که کریه کنم بعضی از اوقات به جایی که ما در بروجن بیلک میگفتیم ( بک محل کشاورزی بود) میرفتم و با خدا در حالی که کریه میکردم حرف میزدم چون گریه کردم و حرف زدن انسان را خالی می‌کند من هم از این کار احساس خوبی داشتم و کم کم به آن عادت کردم رفتن در خلوت و گریه کردن و با خدایی که نمی شناختمش( الان هم نمی شناسم البته) حرف زدن اولین جرقه های شما گیری عقاید مذهبی من بطور جدی بود
رمضان بعد از شهادت ناصر برای من حکم ماه عسل خداباوری بود تابستان بود و هوای کرم و روزه گرفتن من و رفتن به مسجدی که هوای خنک داشت و من در آن فضا احساس قدیس شدن داشتم کم غذا میخورپم و کم حرف میزدم و زیاد نماز میخوندم از نماز خواندن لذت میبردم و کریه در حال نماز احساسی مستی داشتم در راه بین خانه و مسجد در حال راه رفتن نماز میخوندم و راستی. راستی دنیای اعتقادی من و طفل درونم داشت بزرگ می‌شد
چهارم دبیرستان موفق شدم به جبهه برم و در جبهه با افرادی آشنا شدم  که پایه های عبادت را به من یاد دادن یا بهتر است بگم من از آنها یاد گرفتم ‌و یا کپی کردم

در گردان ما فردی ۲۳ ساله بود به نام اصغر یاری چهره ای نورانی داشت و معلم بود کن این فرد را خیلی دوست داشتم در عبادت خیلی سعی میکردم ایشون را کپی کنم هنگام نماز سرش را کج میگرفت آرام حرف میزد و همیشه بر لبش لبخند بود
اولین شبی که مناجات با خدا را درک کردم در مقر چهار ده معصوم بود که دعای کمیل برگزار شد و من در حین دعا که شاید دوساعت به طور آنجامید فقط و فقط گریه کردم
حس آرامش بعد دعا و کریه بسیار نوستالژی زمان نوجوانی بعد از شهادت ناصر را برایم زنده کرد
به بروجن برگشم و ممد در خانه ما. با بچه های دیدبانی جلسه گذاشت من در آن جلسه با آقای شیروانی آشنا شدن
یک فرد کوچک اندام با صورتی همراه با خطای هاله ای بسیار قوی لحظه اصفهانی زیبا و آداب معاشرت بسیار پسندیده در اون شب آقای شیروانی یک سوال اخلاقی مطرح کرد ‌‌اون این بود که « چرا انسان وقتی از لحاظ صفتی بدی مورد سوال قرار می‌گیرد حتی اگر از سوال کننده ناراحت نشود در دل دوست دارد که چرا خودش سوال کننده نبوده است؟» البته اگر من درست فهمیده باشم


این سوال و اون رفتار که گفتم باعث شد که من یک دل نه صد دل عاشق آقای شیروانی بشم من از شیروانی خوشم اومده بود و در دلم میخواستم مثل اون بشم وقتی نماز میخوندم گوشم را تیز میکردم تا اذکار آبشون را یاد بگیرم و بخونم
گذشت تابستان من به واحد دیده بانی رفتم و شدم نیروی آقای شیروانی در دیدبانی یاد گرفتم که برای ارتقا باید کم غذا خورد، شب هنگام خواب از زیر انداز استفاده نکرد ، قبل از اذان صبح. باید بلند شد به گوشه ای پناه برد و‌نماز شب خواند باید در حین نماز گریه کرد و اسغفار بجای آورد
من هم که بچه بودم فقط کپی میکردم
خط پدافندی در فاو‌بود و من در آن منطقه با حسن ملکیان آشنا شدم حسن اخوند بود و من فردی را پیدا کردم که لایه های زیرین ذهنم را در رابطه با دین با ایشون به اشتراک بزارم ایشون  روزی یک جز از قرآن را میخوند و من هم همراه ایشون تکرار میکردم  و در عوض بعضی سوالات را اجازه میداد که من بپرسم البته سؤال‌های مهمی نبود من بیشتر از روی خود نمایی این سوالات را مطرح میکردم
مثل جبر و اختیار و مثل اون اصلا من درک درستی از سوالات خودم نداشتم همه چیز بدون عمق بود
انجام واجبات برایم خیلی خیلی جدی شده بود و حتی بعضی مستحبات اما درک درستی نداشتم نماز میخوندم امام این فرمول را که آقای خامنه ای برای نماز خوندن داره که هنگام نماز فکر کن این اذکار را فکر به یه نفر میگی و فردی مخاطب آنها است را. بلد نبودم
در همین حین و بین شکرالله شفی زاده بهذخط فاو اومد و به من گفتند این معاون دیده. بانی است من در همون ابتدای کار یک دل نه صد دل عاشق شکرالله شدم و ته دال دوستش داشتم یادم هست کنار یک دکل مهره ای صبح زود بلند میشدیم که. نماز را به امامت شکرالله بخونیم و آنقدر من شوق این کار را داشتم که یک بار به اشتباه به نماز مستحبی ایشون اقتدا کردم
من در جبهه از لحاظ اعتقادی با امام حسین و‌عزاداری با سبک جدید با. حضرتش آشنا شدم
نگاه تفکر امیز به دین را از شیروانی یاد کرفتم ، از بعضی دوستان خزیدن در درون را آموختن ، ایثار و تر خود گذشتگی را با چشمان خود مشاهده کردم و دین را در بستر عملی نظاره کردم