شهید حشمت الله حیدری وانانی
نام پدر: حیدر
تاریخ تولد: 24-9-1345 شمسی
محل تولد: خوزستان - آبادان
تاریخ شهادت : 26-8-1377 شمسی
محل شهادت : جنوب
دیدبان
گلزار شهدا: شهرکرد
چهارمحال وبختیاری - شهرکرد
شهید حشمت الله حیدری وانانی، بیست و چهارم آذر 1345، در شهرستان آبادان به دنیا آمد. پدرش حیدر، نانوا بود و مادرش نساء نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند.کارمند اداره مخابرات بود. سال 1372 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنج دی 1365، با سمت دیدبان در شلمچه بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شد و بیست و ششم آبان 1377، در بیمارستان ساسان تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار او در بهشت دو معصوم شهرستان شهرکرد قرار دارد.
من با خدا معامله کردم. از او خواستم محسن را، محسن سه ساله ام را، از من بگیرد؛ ولی او برایم بماند، در کنارم باشد. سال های سال زندگی کنیم. تعجب می کنید، شاید خودخواهانه به نظر می رسد. عشق مادر... این عشق افسانه ای به فرزند... اما من دلم می خواست او کنارم باشد. عاشق هم نبودیم، یک ازدواج سنتی با مراسم خواستگاری و آداب مخصوص به خودش، اما من عاشقش شدم.
(2)
ما یک خانواده هفت نفره ساکن زرین شهر بودیم. سال61 پدرم شهید شد. زمستان آن سال سخت بود. یادم می آید داشتم آماده می شدم به مدرسه بروم، کلاس اول ابتدایی بودم. سفرة صبحانه پهن بود. مادرم قوری و کتری را از روی علاء الدین پایین گذاشت که در زدند، عمه و دختر عمه ام وارد شدند. به دختر عمه ام گفتم کجا می خواهید بروید؟ چرا لباس های بیرون را پوشیده اید؟ مگر مدرسه نمی آیید؟ اخم هایش را تو هم کشید و گفت: مامانم گفته به کسی چیزی نگویم. خیلی دلم گرفت، توی حال خودم بودم که صدای گریه مادرم بلند شد. یکی در حیاط را می زد. همسایه بود. ناصر را از مدرسه برگردانده بود. من و ناصر که ده سال داشت، دو تا بچة بزرگ تر بودیم و بقیه کوچک تر از ما... همه به گریة مادرم به گریه افتادیم. دورش را گرفتیم. با دلهره و نگرانی نگاهش کردیم. پدر وصیت کرده بود در زادگاهش به خاک سپرده شود. یک ماشین گرفتیم و به «کاکلک» رفتیم. روز به خاکسپاری برف سختی می بارید. ما همه دور مادر را گرفته بودیم و گریه می کردیم. هنوز وقتی از خاطرات آن روزها حرف می زند، اشکش می ریزد. می گوید تازه فهمیدم به خانم زینب کبرا با یتیم های قد و نیم قدش چه گذشت!
خانوادة آقای حیدری از مهاجرین آبادان بودند، که محاصره آبادان باعث شده بود به شهرکرد بیایند. آقا حشمت الله از ناصر بزرگ تر بود، اما دوستی خوبی با او داشت و شاید حرف های او بود که کمک می کرد ناصر قوی باشد و با سن کمش رفتارهای مردانه داشته باشد و واقعاً خودش را جانشین پدر احساس کند. وقتی سال 72 به خواستگاری من آمد، اول خانواده مخالفت کردند. تفاوت سنی شما دو تا زیاد است... اما شناختی که روی خانواده و خودش داشتند، زود همه همراه شدند. من اما مردد بودم. در آینده ذهنم تحصیلات بود، دانشگاه، شغل، استقلال مالی. اما ازدواج در هجده سالگی، یعنی باید وارد زندگی شوی، مسئولیت قبول کنی. مردد بودم یک طرف آرزوهایم و یک طرف آقا حشمت الله. آیا آدمی مثل او بار دیگر سر راهم قرار بگیرد. به این استدلال که رسیدم قانع شدم. بهتر این است جواب مثبت بدهم. برادرم ناصر وقتی فهمید جوابم مثبت است، آمد توی اتاق کنارم نشست و گفت تو بهتر از هرکسی می دانی من چقدر آقا حشمت را دوست دارم و برایش احترام قائلم. اما دلم می خواهد با آگاهی انتخاب کنی، او مردی است که هشت سال در جبهه جنگیده. مطمئن باش او تلخی های زیادی در طول این مدت، بسیار بیشتر از آنچه من و تو در از دست دادن دایی و پدر احساس کردیم حس کرده است. با یک مرد معمولی خیلی فرق دارد. او چندین بار زخمی شده، توی بدنش ترکش هست. درسته که خطرناک نیست، اما بالاخره...
حرف های ناصر کاملاً درست بود. با خودم فکر کردم من و او یک وجه مشترک قوی داریم: با دردهای زندگی خوب آشنا هستیم. پس با هم که باشیم می توانیم درد را فراموش کنیم و تمام سعی مان این باشد که دیگری شاد و خوشحال زندگی کند.
(3)
شهرکرد سرد است و زمستان هایش خیلی سخت، اما تابستان هایش بسیار سرسبز و تمیزتر است و من و او خانه ای نوساز در محله میرآباد را پسندیدیم. خانه 250 متر بود. با حیاطی بزرگ و دوطبقه که بنا بود ما طبقه اول زندگی کنیم. قول نامه رهن و اجاره زود بسته شد و دی ماه بعد از مراسم بسیار ساده عروسی زندگی من با حشمت الله شروع شد. شاید تقدیر چنین می خواست من با مرد مهربانی مثل او ازدواج کنم تا جای خالی پدر را که در کودکی از دست داده بودم، برایم پر کند. اندوه نداشتن پدر که همیشه با من بود و به خاطر اینکه دلتنگی هایم دردی مضاعف نباشد بر شانه های خسته مادرم اشک هایم در تنهایی ها و یا شب ها زیر پتو مجال ریختن پیدا می کردند. حالا او با مهربانی که از اعماق وجودش برمی خواست داشت ذره ذره درد نهفته این سال ها را پاک می کرد.
کارمند مخابرات بود. صبح از خانه بیرون می رفت تا بعد ازظهر که برگردد، برای برگشتنش لحظه شماری می کردم. وقتی می آمد، از ریزه کارها و اتفاقاتی که آن روز برایش افتاده بود برایم تعریف می کرد.
با تولد محسن همه چیز خوب بود، بهتر شد. او عاشق زن و بچه بود. تقربیاً بیشتر وقتش را با ما می گذارند. شب ها که محسن گریه می کرد، خودش آرامش می کرد. به تمام قلق های بچه وارد شده بود و به من می گفت الآن چه کار کنم تا آرام بگیرد. موقع خواب او را توی بغل می گرفت و آنقدر می چرخاندش و در گوشش شعر یا لالایی می خواند یا گاهی با او حرف می زد. خلاصه آنقدر زمزمه می کرد تا محسن مست خواب می شد و بعد با آرامش او را توی تختش می گذاشت. در تمام پنج شش سالی که کنارم هم بودیم، هیچ وقت نشد زندگی مان را با دیگران توی فامیل یا دوستانش مقایسه کرده باشیم. شاید اگر می کردیم خیلی کمبودها داشت، اما هر دو طعم سختی و درد را چشیده و یاد گرفته بودیم قانع باشیم و این شرایط راحتی و آرامش را با این چیزها خراب نکنیم. تنها چیزی که ناراحت و کج خلقش می کرد، سردردهایش بود؛ سردردهایی که هفته ای یکی دو بار سراغش می آمد و عصبی و کم طاقتش می کرد. وقتی سردرد داشت من خیلی مراقب بودم چیزی نگویم که حساسیتش را برانگیخته کند، چون زود از کوره درمی رفت.
(4)
چند وقت بود علاوه بر سردردهای گاه گاهش، سفیدی چشمانش زرد شده بود. هی می گفتم چرا این جوری شده برو دکتر... تا اینکه یک روز توی بازار موقع خرید یک دفعه گفت «صدیقه انگار یک نخ توی چشمم است، خیلی اذیت می شم. خم شد، من خوب توی چشمش را نگاه کردم، فوت کردم، گفتم نه توی چشمت که چیزی نیست. صبح روز بعد که از رختخواب بلند شد، گفت دیشب از بینی ام، دهانم، گلویم آنقدر خون رفت. من خیلی هول کردم، گفتم تو را به خدا برو دکتر، با خودت اینجوری نکن. ظهر دو روز بعد، از آزمایشگاه آمد منزل. مادرم گفت چی شد آقا حشمت؟ گفت: نمی دانم وقتی برگه آزمایش منو دیدند به هم نگاه کردند، بعد در گوشی حرف زدند و یکی شون گفت: فعلاً اصلاً پشت فرمان ماشین رانندگی نکن. مادرم گفت: یعنی چه؟ خوب نگفتن چی شده؟ خنده ای کرد، خنده ای که نارحتی و نگرانی توش بود، اما می خواست به بقیه بگوید که مهم نیست. گفت فکر کنم حاج خانم سرطانی، چیزی گرفتم. مادرم زد پشت دستش و گفت خدا نکند، بلا دوره... من و محسن را با خودش نبرد. گفت میروم دکتر بعد می آیم دنبالتان. بین راه خیلی حالش بد می شود و مستقیم می رود منزل مادرش. می گوید هیچ جا را نمی بینم که برادرش آقا آیت الله سریع رساندش بیمارستان شهرکرد و آنجا بستری می شود. همه چیز از همین جا شروع شد. در بیمارستان نتوانستند تشخیص بدهند چه اتفاقی برایش افتاده. بردیمش اصفهان و از آنجا آزمایش هایش شروع شد.
آزمایش مغز استخوان، آزمایش ساعت به ساعت خون، M.R.I و... من می فهمیدم که تمام سعی اش را می کند، حوصله به خرج می دهد آرام باشد تا مراحل درمان انجام شود، اما از درون فشار زیادی را تحمل می کرد. حساس شده بود. با کوچک ترین حرفی به هم می ریخت. خلاصه باید خیلی حواسمان می بود که نارحتش نکنیم. غروب پنچ شنبه بود. یکی دو روزی می شد که از بیمارستان مرخص شده بود، اما استراحت داشت. کار کردن برایش غدغن شده بود. پلاکت خونش که می آمد پایین، دوباره بیمارستان بستری می شد. نماز مغرب و عشا را که خواند گفت: صدیقه مفاتیح الجنان بیاور با هم کمیل بخوانیم. مفاتیح را جلویش گذاشتم و منتظر شدم. کمی مکث کرد و گفت: بخوان. گفتم شما بخوان. گفت نه نمی توانم. و من شروع کردم. دعا که تمام شد همان طور نشسته از سر سجاده رفت عقب و به پشتی تکیه کرد. بعد نگاهم کرد. نگاهش خسته بود و مستأصل. چند لحظه هر دو ساکت بودیم. بعد شروع کرد به صحبت: از بیمارستان که رفتم خونه خواهرم، توی یک اتاق تنها بودم. برای خودم زیارت عاشورا خواندم. خیلی گله کردم از امام حسین(ع)... از خدا... من که بیشتر دوست هام شهید شده بودند، من که اینقدر آرزوی شهادت داشتم... من که اینقدر از تو خواسته بودم... گریه امانش را برید. من هم به گریه افتادم. سعی کردم جلوی خودم را بگیرم. نگاهم را از صورتش دزدیدم و به گل های قالی خیره شدم و او ادامه داد... حالا باید اینطور توی بستر بیماری ذرّه ذرّه آب بشم و منتظر مرگ بمانم. اون موقع هیچ کس نمی دانست بیماری او از آثار شیمیایی است. من با بغض گفتم: اولاً دیگه هیچ موقع از مرگ حرف نزن، تو خوب میشی؛ دوماً، خدا و امام حسین(ع) خوب می دانند تو با چه نیتی رفتی جبهه، کارَت بی اجر نمی ماند...
حرف مرا برید و با تشر و صدای بلند در حالی که گریه می کرد گفت: من این حرف ها حالیم نمی شه! من فقط آرزو داشتم شهید بشم...
در حالی که زبانم بند آمده بود... هاج و واج نگاهش کردم و دیگر چیزی نگفتم.
راستش را بگویم دلم ریخت پایین، ته دلم خالی شد. زندگی شاد و شیرینم را می دیدم که چه طور مثل یک قطعه یخ ذرّه ذرّه با حشمت الله آب می شود. روزهای سختی در پیش بود و من نمی خواستم این واقعیت را قبول کنم. درست مثل بچه هایی که می دانند غروب شده و شب نزدیک است. اما باز بهانه ای برای دیرتر نوشتن مشق هایشان پیدا می کند و من تا روزی که حشمت شهید شد، همین حال را داشتم و او نگرانم بود.
(5)
شاید اگر تغییرات او را بعد از اینکه فهمید بیماری اش به خاطر آثار شیمیایی بوده نمی دیدم، هیچ وقت باور نمی کردم بین مرگ و شهادت این قدر فاصله هست. حس ما تغییر نکرده بود. من، مادرش و برادرش. ما در هر صورت داشتیم او را از دست می دادیم و نمی خواستیم این طور باشد، اما او آرام گرفته بود، آرامشی عجیب! سه چهار ماهی از مریضی اش می گذشت. خیلی درد می کشید. شب ها نمی خوابید. اما دیگر شکایتی نداشت. با محبت های بی اندازه دیگران (این را بخور، این را بپوش و...) از کوره در نمی رفت و به همه این فرصت را می داد که به او محبت کنند. این همه آرامش و رضایت او بیشتر مرا نگران می کرد. یک روز خواهرش به من تلفن کرد و گفت: «صدیقه جان کسی را به ما معرفی کردند که دعا می خواند. می گویند دعایش گیرا است. درد را تسکین می دهد. من و مادر جرئت نمی کنیم به حشمت الله بگوییم. به حرف تو بیشتر گوش می دهد. باهاش صحبت کن. من از خدا خواستم. شروع کردم مقدمه چینی: آره، می گویند خیلی آدم درستی است. تا حالا به خیلی ها کمک کرده و... اما او قبول نمی کرد. می گفت من درد ندارم. گفتم یعنی چه؟ برای همین در عرض سه ماه وزنت نصف شده، یک نگاه توی آینه به خودت بینداز...، حرفم را ادامه ندادم. رفتم کنارش نشستم، با مهربانی نگاهش کردم و گفتم «به خاطر من و محسن قبول کن» و او مثل کودکی مطیع سر تکان داد.
روز بعد برادرش همراه مادر و خواهرش، مرد دعاخوان را آوردند. او و حشمت الله رفتند توی یک اتاق و ما همه توی حال منتظر ماندیم. بعد از نیم ساعت دیدم هر دو با هم از اتاق آمدند بیرون. مرد به شدت عصبانی بود و زیر لب زمزمه می کرد: من که خودم نیامدم. از من خواستند. خواهش کردند. و حشمت الله پشت هم می گفت «بفرمایید آقا! بفرمایید!» آن مرد که رفت، برادرش آقا آیت الله دستش را گرفت و آوردش توی اتاق و گفت «چی شد؟» با دلخوری گفت «به اسم دعا می خواست مرا هیپنوتیزم کند... می خواست مرا بخواباند، اگر نمی فهمیدم...» برادرش سر تکان داد و با حوصله گفت «خوب اینکه اشکالی ندارد، چند وقت است از شدت درد و خونریزی نخوابیدی؟ یک دوازده ساعت خواب راحت سرحال می آوردت».
با حرف برادرش یک دفعه از کوره در رفت و با صدای بلند گفت «چرا شماها دست از سر من برنمی دارید؟ چرا نمی خواهید بفهمید؟ چرا منو درک نمی کنید؟ چند بار بگم من شفامو گرفتم. من خودم از خدا خواسته بودم. بگید شماها دنبال چی هستید؟ خدا به من منت گذاشته، نمی تونم شکرشو به جا بیارم. اگه در این حال منو ببره من لذت می برم. از گلوم خون میاد، من لذت می برم. از دماغم خون میاد، من لذت می برم که شب تا صبح درد می کشم و با یاد خدا تا صبح چشمم روی هم نمی ره. اینها را می گفت و اشک می ریخت. همه به گریه افتادیم و سکوت کردیم.
یکی دو روز از این ماجرا گذشت. داشتم توی آشپزخانه آشپزی می کردم و او توی درگاه آشپزخانه ایستاده بود و برای من تعریف می کرد چه طور فهمید آن مرد قصد دارد او را هیپنوتیزم کند. یک دفعه دیدم ساکت شد. برگشتم نگاهش کردم دیدم به حالت سجده وسط حال است. رفتم توی حال بالای سرش و گفتم چی شده حشمت؟ چه کار می کنی، با صدای لرزان و گریه بلند بلند صدا می زد «یا فاطمه زهرا... خانم جان» و مثل باران اشک می ریخت. کنارش زانو زدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم «حشمت بگو چی شده؟ تو رو خدا حرف بزن!» بدون اینکه از سجده برخیزد گفت «صدیقه... صدیقه... شفاتو ازش بخواه... شفاتو بخواه» چند بار پشت هم این را به من گفت و من هاج و واج بالای سرش ایستاده بودم. این حال شاید پنج دقیقه طول کشید. بعد سرش را بلند کرد، چشمان اشک آلود و غضبناک به من نگاه کرد و گفت «رفت... رفت... چرا شفاتو ازش نخواستی؟ ... چرا بهش سلام نکردی؟ ...» چند وقت می شد که کمرم خیلی درد می کرد و یکی دو تا دکتر رفته بودیم. خیره خیره نگاهش کردم. خیلی ترسیده بودم. با خودم گفتم خدایا... شوهرم مریض بود، دیوانه هم شد... یک لحظه فکر نکردم شاید خانم... شاید او کسی را می بیند که من نمی بینم. شاید او وجود کسی را درک می کند که من نمی کنم... فقط فکر می کردم او دیوانه شده و دچار ترس شده بودم. آن قدر از دست بی تفاوتی من عصبانی بود که احساس کردم الآن است که بلند شود و مرا بزند. به خاطر همین سرش داد کشیدم «بسه دیگه! یه کمی آروم بگیر!... تو که منو کشتی!...» تا این کلمات از دهان من خارج شد،... سرش را پایین انداخت و یک دفعه ساکت شد. سرش را بین دست هایش پنهان کرد و دیگر چیزی نگفت. فهمیدم هوش و حواسش کاملاً متوجه این هست که چه می گوید و چه می کند. او فقط می خواست مرا متوجه آنچه حس می کرد بکند و من خیلی دور بودم. خیلی دور از وجود پاک و دردمند او که حجاب ها برایش کنار رفته بود.
(6)
هر روز داشت حالش بدتر می شد و دلهره و نگرانی من بیشتر. شب و روز دعا برای او چنان مرا با خدا مأنوس کرده بود که شک نداشتم شفایش را خواهم گرفت. خدا به این دل شکسته من نظر می کند. به داغی که در هفت سالگی با شهادت پدرم بر دلم نشست و حالا هراس و وحشت اینکه محسن در چهار سالگی طعم تلخ آن را بچشد، شب ها خواب را از چشم هایم می ربود. من با حضرت رقیه راز و نیازها کرده بودم. با تمام وجود دلم شکسته و اشکم ریخته بود. می گفتم «خانم... خانم کوچولو شما هم مثل محسن من در کودکی در سن خیلی کم پدرت را از دست دادی، پس می دانی درد بی پدری را... تو کمکم کن!... تو به ما نظر کن!»
حس قلبی ام کافی نبود. راضی ام نمی کرد که واقعاً شفای او را گرفته ام. شب و روز، مثل پرنده های توی قفس، خودم را به آب و آتش می زدم. دلم می خواست خوابی، سخنی، نشانه ای مرا به یقین قلبی برساند. وقتی به زندگی ام نگاه می کردم همه چیز در آن گم و نامعلوم بود و من سرگردان، که آینده ام چه می شود، زندگی ام، شوهرم، بچه ام...
هر دعایی توی مفاتیح برای خواب دیدن بود، خواندم. هر چه دیگران گفتند باید برای آمادگی روحی انجام بدهی تا خواب ببینی، انجام دادم. اما خواب ندیدم.
حالا فاصله خونریزی هایش آن قدر کم شده بود که کنار سجاده اش یک ظرف می گذاشتم هر بار که به سجده می رفت، خونابه توی ظرف خالی می کرد. نمازهایش، با حال مریضی که داشت، طولانی تر شده بود. صد بار ذکر «الحمدالله» شاید یک ساعت یا گاهی بیشتر طول می کشید. این همه آرامش و طمأنینه ای که پیدا کرده بود، بیشتر نگرانم می کرد.
در یکی از دفعاتی که برادرش برای معالجه به تهران، بیمارستان ساسان، بردش، یک تکه نبات دعا خوانده شده به من داد. هر چه کردم نبات را نخورد. گفت من بارها به شما گفتم من شفا گرفته ام. این نبات را به یک بیمار که چشم انتظار شفا و توجه پروردگار است بدهید.
زنگ زدم دفتر آیت الله خامنه ای... با حال گریه گفتم شوهر من شیمیایی است. الآن بیمارستان ساسان بستری است... من هیچی نمی خوام... فقط تو را به خدا بگویید آقا بروند بالای سرش، شاید شفا بگیرد. دست ایشان شفا است، مردی که پشت تلفن بود گفت «خانم من حالا شما را درک می کنم. آقا همیشه سر نمازهایشان برای جانبازان شیمیایی دعا می کنند. حتماً خاصاً اسم همسرتان را به ایشان خواهیم گفت.»
یک هفته با مادرش به مشهد رفتیم، توی دلم امیدوار بودم، شاید آقا نظری... حالا هر چه می گفتیم بدون اعتراض گوش می کرد. انگار می دانست تلاش های ما تغییری در مشیت الهی و خواست او به وجود نمی آورد. غروب روز دوم حشمت الله با مادرش رفتند حرم، من چون محسن خواب بود نرفتم. اتاق نیمه تاریک شده بود. و من تنها بودم. بی اختیار سر سجاده نشستم و به حالت سجده خیلی گریه کردم. از اینکه نمی دانستم چه اتفاقی دارد برایم می افتاد. یا بهتر است بگویم می دانستم ولی نمی خواستم باور کنم. به شدت دلتنگ بودم. گفتم خدایا من تحملم تمام شده. تو به من بگو چه کار کنم؟ خودت گفتی اگر می خواهید من با شما صحبت کنم، قرآن بخوانید. من با تمام وجود محتاجم که تو با من صحبت کنی. نیت کردم و قرآن را باز کردم. آن روزها با اینکه خیلی سخت بود، اما الآن با تمام وجود آرزو می کنم کاش باز هم در آن موقعیت ها قرار بگیرم. دردی که دلم را پر کرده بود باعث نزدیکی ام به پروردگار می شد. متن مستقیم آیه این بود «وصبروا ان الله مع الصابرین» وقتی آیه را دیدم خشکم زد. آرامشی عجیب گرفتم... با خودم گفتم خدا این را از من می خواهد. خدا میگه باید بی تابی نکنم و صبور باشم. این خواسته مادر و دیگران نیست. خواستة اوست...
شش ماه از مریضی اش می گذشت. دوست، آشنا و فامیل به دیدنش می آمدند. تقریباً هر روز صبح و بعد از ظهر مهمان داشتم. هر وعده برایش باید غذای تازه آماده می کردم. دکتر غدغن کرده بود غذای ظهر را شب گرم کنم بخورد. هیچ نوع میکروبی نباید وارد بدنش می شد. محسن هم بود که مدام بی تابی می کرد و باید حتماً به او توجه می کردم. آن قدر دور و برم شلوغ بود که نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد برایم می افتد. زندگی ام چقدر تغییر کرده...
بدنش خیلی ضعیف شده بود. نمی توانست غذا بخورد. داروهایش را نمی خورد. و من با اصرار می خواستم که بخورد. به من حق بدهید که توقع داشتم او برای زنده ماندن تلاش کند. ما با قوانین این جهانی با او رفتار می کردیم. در مقابلش وظایفی داشتیم. دادن به موقع داروهایش، بیمارستان بردن، رسیدگی به غذا و بهداشتش، اما او بی میل نبود ما هم مثل خودش تن به خواست الهی بدهیم و راحتش بگذاریم.
چند روزی بود که پلاکتش خونش آمده بود پایین. برادرش بردش تهران، چند روزی از بستری شدنش در بیمارستان ساسان می گذشت که من رفتم تهران، یکی از عکس های قشنگ محسن را که می خندید قاب گرفتم. وقتی با هم حال و احوال می کردیم، قاب را با اشتیاق درآوردم، مطمئن بودم خوشحال می شود، او هیچ کس را به اندازه محسن دوست نداشت. خندیدم و گفتم این را برای تو آوردم، بگو کجا بزنم. سرش را از من و قاب برگرداند و گفت «اینو ببر!» به زحمت جلو اشک هایم را گرفتم و گفتم «آوردم که وقتی دلت براش تنگ می شه، نگاهش کنی». انگار اصلاً نشنید من چی گفتم. خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم چه قدر نسبت به محسن بی اهمیت شده. تازه بعد از شهادتش فهمیدم که از همه چیز دل بریده بود و دیگر نمی خواست خودش را پایبند به دنیا کند.
(7)
«دلیل خلقت انسان، عبودیت، بندگی پروردگار و ابتلا و آزمایش است. و انسانی را می توان متمدن نامید که به این سه اصل رسیده باشد، والا انسان هرچه به ظاهر مترقی باشد، باز عقب مانده خواهد بود.» روزی که خبر شهادتش را آوردند، باورم نمی شد. گفتم امکان ندارد، من دیشب تا صبح دعا خواندم. نماز حضرت رسول(ص) خواندم، چه طور ممکن است...
من از پا درآمدم... تسلیم شدم. شاید اگر حشمت الله را از من نمی گرفتند، هیچ وقت معنای بندگی، ابتلا و آزمایش را در زندگی ام اگر طولانی هم می بود، به این وضوح درک نمی کردم. من پروردگارم را با شهادت حشمت الله با تمام وجود درک کردم و تسلیمش شدم.
شاید اگر تغییرات او را بعد از اینکه فهمید بیماری اش به خاطر آثار شیمیایی بوده نمی دیدم، هیچ وقت باور نمی کردم بین مرگ و شهادت این قدر فاصله هست. حس ما تغییر نکرده بود. من، مادرش و برادرش. ما در هر صورت داشتیم او را از دست می دادیم و نمی خواستیم این طور باشد، اما او آرام گرفته بود، آرامشی عجیب!
هر روز داشت حالش بدتر می شد و دلهره و نگرانی من بیشتر. شب و روز دعا برای او چنان مرا با خدا مأنوس کرده بود که شک نداشتم شفایش را خواهم گرفت. خدا به این دل شکسته من نظر می کند. به داغی که در هفت سالگی با شهادت پدرم بر دلم نشست و حالا هراس و وحشت اینکه محسن در چهار سالگی طعم تلخ آن را بچشد، شب ها خواب را از چشم هایم می ربود.
حالا فاصله خونریزی هایش آن قدر کم شده بود که کنار سجاده اش یک ظرف می گذاشتم هر بار که به سجده می رفت، خونابه توی ظرف خالی می کرد. نمازهایش، با حال مریضی که داشت، طولانی تر شده بود. صد بار ذکر «الحمدالله» شاید یک ساعت یا گاهی بیشتر طول می کشید. این همه آرامش و طمأنینه ای که پیدا کرده بود، بیشتر نگرانم می کرد.
گفتم «آوردم که وقتی دلت براش تنگ می شه، نگاهش کنی». انگار اصلاً نشنید من چی گفتم. خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم چه قدر نسبت به محسن بی اهمیت شده. تازه بعد از شهادتش فهمیدم که از همه چیز دل بریده بود و دیگر نمی خواست خودش را پایبند به دنیا کند
زندگینامه پاسدار شهید مجید عالم بخش
(شوهر خواهر شهید حشمت الله حیدری وانانی)
شهید مجید عالم بخش در سال 1335 در شهر مراغه بدنیا آمد.
در سال 1349بهمراه خانواده به تهران مهاجرت کرده و وارد دبیرستان دارالفنون شد.
در سال 1355به دانشکده اقتصاد و ریاضی دانشگاه کرج رفت و با آغاز انقلاب با حضور درتظاهرات و پخش اعلامیه در انقلاب فعالیت داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه ای در جنوب شهر تهران به روشنگری در بطلان دیدگاهها مارکسیست ها و مجاهدین خلق پرداخت.
در
سال 59 با شروع جنگ تحمیلی و تعطیلی دانشگاهها وارد سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی شد و با ورود به سپاه شهر قم همزمان دروس طلبگی را هم در محضر
اساتید حوزه علمیه قم تلمذ نمود.
در پنجم اردیبهشت سال 1360با یکی از طلاب حوزه علمیه قم(خواهر شهید حشمت الله حیدری وانانی) ازدواج نمود و با وجود اینکه دو هفته بیشتر از ازدواجش نگذشته بود به جبهه اعزام گشت.
دوماه
پس از اعزام به جبهه در منطقه دارخوین بر اثر اصابت ترکش به فیض عظیم
شهادت نایل آمد ودر قطعه 14بهشت زهرای تهران برای همیشه آرمید.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد